جوک وداستان
دنیای جوک
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:11 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

متن خنده دار

تو خیلی با ارزشی! نه به خاطر خودت به خاطر این که بدنت به اندازه کافی شامل: سولفور برای کشتن تمام شپش های بدن یک سگ، کربن برای ساخت 900 مداد، پتاسیم برای آتش زدن یک توپ فوتبال، چربی برای ساختن 7 قالب صابون، فسفر برای درست کردن سر 2200 کبریت و آب برای پر کردن 10 تنگ داره. تو اون کله پوکت که چیزی نیست مردم ازش استفاده کنن، حد اقل بمیر که یه نفعی به کره زمین برسونی.


غضنفر به تاكسی میگه آقا چند میگیری منو برسونی به راه آهن؟ راننده میگه 1000 تومن غضنفر میپرسه واسه چمدونام چند میگیری؟راننده میگه هیچی. غضنفر میگه پس چمدونام رو ببر من هم اومدم.


پنج تا داداش پولاشونو رو هم میذارند تاکسی می خرند بعد از چند وقت ورشکست می شند اگه گفتی چرا ؟ آخه پنج تایی با هم می رفتن مسافرکشی.



معلم کلاس اول از ساسان کوچولو می پرسه ..اگه تو 10 تا شکلات داشته باشی 2 تاشو بدی به سمیرا..3 تاشو بدی به مریم و یه دونه هم بدی به شراره اونوقت چی خواهی داشت؟؟؟ ساسان میگه .خوب معلومه 3 تا دوست دختر جدید



غضنفر با دوست دخترش میرن پارك غضنفر میگه :عزیزم اگه این درخت كاج زبون داشت الان به ما چی میگفت ؟ دختره میگه اگه زبون داشت میگفت احمق من زردآلوام نه كاج ...



 
مادر : پسرم ، من دارم می رم خرید یه وقت به كبریت دست نزنی ها پسر : نه مامان جون من خودم فندك دارم



دو تا خجالتی با هم ازدواج می کنند بچه شون آب می شه



غضنفر میره آزمایشگاه داد میزنه میگه چرا جواب خون شهدا رو نمیدین؟



سه نفر دیر به قطار میرسن ، دنبالش میدون ، دو تاشون سوار میشن ، سومی نمی رسه ، شروع میکنه به خندیدن . میگن چرا میخندی ؟ میگه : آخه اونا واسه بدرقم اومده بودن



غضنفر با ماشینش تو برفا گیر می کنه زنجیر نداشته سینه می زنه!


یه روز غضنفر رو به جرم دزدی می برن دادگاه قاضی میگه خجالت بکش این دفعه چهارمته که میای دادگاه. غضنفر به قاضی میگه تو خجالت بکش که هر روز اینجایی !



تركه سوار تاكسی بوده ... بعد از مدتی یكی پیاده میشه و درو محكم میبنده ... راننده میگه : الاغ بی شعور ... یه كمی جلوتر یه نفر دیگه پیاده میشه و باز در و محكم میبنده و بازم راننده میگه : الاغ بی شعور ... خلاصه نوبت به تركه میرسه و تركه هم با دقت در و آهسته میبنده میبینه راننده داره نگاش میكنه به راننده میگه : چیه ... الاغ باشعور ندیدی



یارو اسم بچه اش رو میزاره «اس ام اس» دوستاش میگن: این چه اسمیهبرای بچت گذاشتی؟ میگه: چیه مگه! از پیام که با کلاس‌تره.



یارو می‌ره ساندویچی می‌گه آقا یه همبرگر بدین توش خیارشور نذارین فروشنده می‌گه آقا خیار شور نداریم می‌خوای گوجه نذارم!!



به ترکه خبر میدن که بابا شدی میگه به زنم نگید میخوام غافلگیرش کنم



ترکه با خدا قهر می کنه، صبح که از خونش میاد بیرون میگه: به امید بعضی ها



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       


نامه مادر غضنقر به غضنفر

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند، آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند. وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادث خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده واینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،دومیش 3 روز .. ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید .گضنفر جان،آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800، 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا، چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه. ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا.. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی. اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!شرمنده.
همین دیگه ... خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت

راستی:گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:6 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       


اس ام اس جالب

1-می دونی فرق تو با آهن چیه؟

............

آهن زنگ می زنه اما تو حتی یه sms نمیدی

2-Alo…sal…h…i….c….r….m….ba

شرمنده ! این  smsآنتن نداد، و گرنه كلی می خندیدی!

 

3-بیشتر مردان موفقیتشان را مدیون زن اولشون هستند و زن دومشان را مدیون موفقیتشان

 

4-سال 1388 را پیشاپیش تبریك می گوئیم.........ستاد دور اندیشان

 

5-می دونی چرا زنها بیشتر از مردها عمر می كنند............چون زن ندارند.........

 

6-این sms را تا 5 روز دیگه نخون........

..........

فكر كردی می خوام عید و بهت تبریك بگم؟

نه!یادت باشه من اولین كسی بودم كه تو سال 87 سر كارت گذاشتم.

 

7-شاعر می گه...........خیلی برات مهمه؟

اگر سر درست هم همین قدر سمج بودی،الان دكتر،مهندس شده بودی.

 

8-دوستان شما مثل طلا و جواهر هستند،به دست آوردنشان سخته ولی نگه داشتنشون سخت تره...

.............

در نگهداری من كوشا باشید




چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:5 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

سوتی های کلامی!!!!!!!

توکل به هر چی که خدا بخواد !(توکل به خدا)

- شناسنامت رو بیار تمدید اعتبار بزن !

- بابام داره میره کربلا - واجب یا عمره !!؟!!

- ۳ تا قند آوردم ، ۲تا برای تو ۲تا برای خودم !

- هر اونس طلا ۱۲۱۰ اونسه !

- رفتیم فرودگاه سوار قطار شدیم رفتیم مشهد !

- کنترل نامحدود ! (کنترل نا محسوس)

- خدا دعا کن که من یاد بگیرم !

- سوال : راستی از فامیلتون چه خبر ؟ جواب : زنش حامله دار شده !

- عکسش رو توی روزنامه نوشته بود !(چاپ کرده بود)

- سوال : شماره کفشت چنده ؟ جواب : لارجم !

- این ۲تا سی دی رو بگیر از روش ۲تا پرینت بگیر ! (کپی)

- گلها رو جلوی نور مستقیم کولر نذاریم !

- سوال : کارت چیه ؟ جواب : تو کار صاردات وادرات هستم !

- سوال : اسم پدر حضرت یوسف چی بود ؟ جواب : کنعان !

- دسته عکسه جمعی=عکسه دست جمعی

- از دروازه بان گرفتنش معلومه چه توپیه ! (از توپ گرفتنش معلومه چه دروازه بانیه)

- فادگادر! ( گادفادر )

- قیست البی ! ( ایست قلبی )

- مفت یابل اباد ! ( مبل یافت اباد )

- کارت سوختمند هوش ! ( کارت هوشمند سوخت )

- چولیس راه پالوس ! ( پلیس راه چالوس )

- مده و مکینه ! (مکه و مدینه)

- حرف به گوشش نده ! ( گوش به حرفش نده )

- رفتم تو خونه ، اصلا فکرشو نمیکرم ، سگ به اون کوچیکی یهو گفت “پارس”!

- علی جون یه زحمت بکش اون پنجره رو کم کن !

- راستی بچه ات چند سالشه ؟ ” شش و نیم سالشه “ !

- در حین بازی حکم ” خب…. حکم….. تک خشته” !

- از استخر اومدیم بیرون از سرما داشتیم میترسیدیم ! (میلرزیدیم ! )

- توی ماشین در حال رانندگی : ”خیلی تشنمه ، بزن کنار یکم آبسردکن بخوریم “ !

- رضا جون ضبط رو روشن کن ببینیم رادیو چی میگه !

- مجتبی : خوب ، چشمتون روشن ، قدم نو رسیده مبارک ، خدا واستون نگهش داره

محسن : خیلی ممنون ، خدا رفتگان شما رو هم نگه داره !!!

- آقا مجتبی ما وضعمون خوبه میتونیم تو رادیاتور ماشین روغن بریزیم !!!؟؟

- من خیلی شعر بلدم ، اگه راست میگی بیا با هم مشاجره کنیم ! ( مشاعره ! )

- امروز رفتم مخابرات کار داشتم – چه کاری ؟

پول تلفن زیاد اومده بود رفتم پریز بگیرم ! (پرینت !)

- مادربزرگ : اون گوشیها چیه تو گوشت !؟ رادیو گوش میدی ؟آره !

من یدونه توی دکور پیدا کردم گذاشتم تو گوشم هرچی گوش کردم صدا نیومد !!!

- اطلاعات عمومی ماشین ! : چراغ قوری چیست !؟

چراغی نارنجی رنگ ، که وضعیت روغن موتور را در ماشین های پراید نشان میدهد !!!

- علی جون میشه اس ام اس ها رو مارک تو آل (mark to all ) کرد !؟؟!؟ (send to



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:4 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

جک و لطیفه

پیرزنه میره همه دندون هاش و میکشه بجز یکی شو! بهش میگن پس چرا همه دندون هات رو کشیدی بجز این یکی؟ میگه آخه می خوام با این یکی چادرمو نگه دارم.
غضنفر دو تا بلوك سیمانی رو گذاشته بوده رو دوشش،‌ داشته می‌برده بالای ساختمون. صاحب‌كارش بهش میگه: تو كه فرقون داری،‌ چرا اینا رو میگذاری رو كولت؟! غضنفر میگه: ‌اون دفعه با فرقون بردم، اون چرخش پشتم رو اذیت می‌كرد.
موشه میره داروخانه میگه: مرگه من داری؟
یه نفر داشته پشت بوم خونش رو آسفالت میكرده،‌ آسفالت زیاد میاره،‌ سرعت گیر میذاره.
یارو چاق بود جلو رفیقاش میره رو ترازو میخواست ضایع نشه ، شکمش میده تو !
یارو کدو تنبل میخره میگذاردش کلاس تقویتی.
به لاک پشته میگن:دروغ بگو. لاک پشت میگه: دویدم و دویدم و...
یه روز یه نفر شلنگ رو برمی‌داره و تلویزیون رو آب پاشی میكنه و میگه مگه نگفتم اینجا فوتبال بازی نكنید.
پسره به باباش میگه بابا الاغها هم ازدواج میكنن ، باباش میگه : عزیزم فقط الاغها ازدواج میكنن.
به یه نفر میگن شغل شما چیه؟ میگه : یه مامور اطلاعات هیچوقت شغلش رو لو نمیده.
یه روز یه بچه‌ هه به باباش میگه : پنكه سقفی سوخت باباش میگه : پانزده‌ نفری میخوابین زیرش خوب آخرش همین میشه دیگه.
به یه نفر میگن: دو دو تا! میگه: هان؟ میگن: بابا دودوتا! میگه آهان.
به یه نفر میگن: با «حیدر» جمله بساز، میگه: اومدم در خونتون هی در زدم، هی در زدم، هیچكی درو باز نكرد. بهش میگن: نه بابا، با «آقا حیدر» جمله بساز، میگه:‌ اومدم در خونتون، آقا! هی در زدم، هی در زدم، هیچكی در رو باز نكرد!
یه روز یه نفر داشته پرتغالو با پوست میخرده بهش میگن چرا با پوست میخوری میگه من كه میدونم توش چیه چراپوس بكنم بخورم؟؟؟؟؟؟
یه روز به یه نفر میگن صورتی چه رنگیه؟ میگه قرمز یواش.
یه نفر تو خیابون 2 ساعت داد می زنه:این ماشین نوک مدادی مال کیه می خوام رد شم! مدتی بعد صاحب ماشین میاد . طرف میگه کجایی 2 ساعت دارم داد می زنم؟یارو جواب می ده این ماشین که قرمزه!یارو می گه مگه نوک مداد قرمز نمی شه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
یک روز یه نفر یه اسکناس هزار تومنی میبینه ، ورش میداره ، بعد پرتش میکنه میگه : اه ما که از این شانس ها نداریم.
یه روز یکی میره توی یه مسابقه شرکت میکنه بهش میگن : دو دو تا ؟ میگه : چهار تا ، بهش چهار تا انبه میدن ، بعد میره مرحله بعد! بهش میگن چهار چهار تا ؟ میگه : دو گونی.
یه نفر نشسته بوده سر جلسه كنكور. خلاصه سؤالها رو پخش میكنند و یارو هم اول یك پنج دقیقه‌ای مبهوت به سؤالا خیره میشه ، بعد یك پنج تومنی از جیبش درمیاره شروع میكنه تند تند شیر یا خط كردن و پاسخ نامه رو پر كردن. بعد 40-50 دقیقه یارو ممتحنه میبینه طرف خیس عرق شده ، هی داره یك سكه رو میندازه بالا ، زیر لب فحش میده. میره جلو میپرسه: داری چیكار میكنی؟ طرف میگه: همه سوالا رو جواب دادم، دارم جوابامو چك میكنم.
یه نفره كلاس رقص باز میكنه بعد از یه مدتی ور شكسته میشه میرن تحقیق میكنن میبینن وسط كلاس رقص جو میگرفتتش شا باش میداده.
یه احمقه یه پراید میخره همون روز تصادف میکنه از چنتا از دوستاش شنیده بوده که این ماشین خیلی بدنش نازکه داشته از لوله اگزوزش فوت میکردکه درست شه دوستش می یاد میگه داری چکار میکنی احمقه میگه دارم فوت میکنم درست شه دوستش میگه همین کارارو میکنی که مارو مسخره مکنن لااقل پنجره هاشو ببند.
یه نفر یه ماشین دربداقون داشته دوستاش جمع میشن و میگن بابا این ماشینو یه دستی به سر گوشش بکش بفروشش یارو میبره ماشینشو درست میکنه کیلومترشم صفر میکنه یه هفته بعد دوستاش میبینن بازم سوار همون ماشینه میرن بهش میگن بابا باز تو سوار همین ماشینی یارو میگه خوب ماشین صفرو خودم سوار میشم چرا بفروشمش.
مردی می ره لامپ مهتابی بخره، داخل دکونی می شه ولی چون نمی دونست چی بگه، می گه: ببخشین حاج آقا، لطفا 1 متر لامپ بدین.
از فوتبالیستی می پرسن؟ چرا همیشه قبل از زدن گل می ری حموم؟ یارو می گه: آخه می خوام گل های تمیز بزنم.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:2 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

اگر یه دختر جوتن سیب باشد در پیری چه جوری میشود؟

اگه یه خانم در دوره جوانی به یه سیب سرخ مثل این تشبیه بشه
فکر می‌کنید این خانم در زمان پیری چه شکلی میشه؟
 
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:0 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

فرغ های بین مرد ها و زنان

آینده:
یـک زن تــا زمانیکه ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مردتا زمانیـکـه ازدواج نـــکرده هــــرگز نگران آینده نخواهد بود.

موفقیت:
یــک مرد موفق کسی است که بیشتر از آنچه هـمــسرش خرج میکند درآمد داشته باشد. یک زن موفق کسی است
که بتواند چنین مردی را پیدا کند.

ازدواج:
یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج میکند ولی تغییر نمیکند. یک مــرد به این امید با همسرش ازدواج
میکند که تغییر نکند، ولی تغییر میکند.

روابط:
اول از همه، یک مرد یک رابطه را یک رابطه بحساب نمی آورد. وقتی رابطه ای تمام میشود، زن شروع به گریه نموده و سفره دلش را برای دوستان دخترش میگشاید و نیز شعری با عنوان "همه مردها نادانند" می سراید. سپس به ادامه زندگیش میپردازد. مرد هنگام جدایی اندکی مشکلاتش بیشتر است. 6 ماه پس از جدایی ساعت 3 نیمه شب یک پنجشنبه، تلفن میزند و میگوید: "فقط میخواستم بدونی که زندگیمو از بین بردی، هیچوت نمی بخشمت، ازت متنفرم، تو یه دیوانه ای، ولی میخوام بدونی باز هم یه فرصتی برامون باقی مونده." نام این کار تماس تلفنی "ازت متنفرم/عاشقتم" است که 99 درصد مردان حداقل یک بار آنرا انجام میدهند. برخی کلاسهای مشاوره ای مخصوص مردان برای رها شدن از این نیاز تشکیل میشود که معمولا تاثیری در بر ندارند.

بلوغ:
زنان بسیار سریعتر از مردان بالغ میشوند. اغلب دختران 17 ساله میتوانند مانند یک انسان بالغ رفتار کنند. اغلب پسران 17 ساله هنوز در عالم کودکانه بسر برده و رفتارهای ناپخته دارند. به همین دلیل است که اکثر دوستی های دوران دبیرستان به ندرت سرانجام پیدا میکنند.

فیلم کمدی:
فرض کنید چند زن و مرد در اتاقی نشته اند و ناگهان سریال نقطه چین شروع می شود. مردها فورا هیجان زده شده و شروع به خنده و همهمه میکنند، و حتی ممکن است ادای بامشاد را نیز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شکایت منتظر تمام شدنش میشوند.

دست خط:
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتها آن میکشد.

حمام:
یک مرد حداکثر 6 قلم جنس در حمام خود داد - مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.

خواروبار:
یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسر می خرد.

بیرون رفتن:
وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی برای بیرون رفتن حاظر است. وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی 4 ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.

گربه:
زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.

آینه:
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند -- آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان...

تلفن:
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.

آدرس یابی:
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: "فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،" و "میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم."

پذیرش اشتباه:
زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته 25 قرن پیش از دنیا رفته است.

فرزند:
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.

لباس شیک پوشیدن:
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.

شستن لباسها:
زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.

عروسی:
هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد "مراسم جشن" صحبت میکنند، مردان درباره "میهمانی های دوران مجردی."

اسباب بازی:
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.

گل و گیاه:
یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب میدهد. زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است.

سبیل:
بعضی از مردان مانند هرکول پوآرو با سیبیل خوش تیپ میشوند. هیچ زنی وجود ندارد که با سبیل زیبا بنظر برسد.

اسامی مستعار:
اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را گودزیلا، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.

پرداخت صورتحساب میز:
وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا 15هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام 10 هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، ماشین حسابهای جیبی خود را بیرون می آورند.

پول:
یک مرد 2000 هزار تومان برای یک جنس 1000 تومانی مورد نیازش می پردازد. یک زن 1000 تومان برای یک جنس 2000 تومانی که نیازی به آن ندارد می پردازد.

بگو مگوها:
حرف آخر را در جر و بحث ها زنان میزنند. هر چیزی که یک مرد بعد از آن بگوید، شروع یک بگو مگوی دیگر خواهد بود.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 11:56 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

اس ام اس سر کاری

 

*از خدا میخوام موانع رو از سر راهت برداره... آخه خر نمیتونه مثله اسب از روی موانع بپره...

*میتونی تصور كنی با هم لب دریا نشستیم؟ میتونی تصورش رو بكنی كه با هم به یه سفر طولانی میریم از جنگل تا دریا.؟ میتونی تصور كنی كه تو یه شب بارونی شونه به شونه هم قدم بزنیم؟ همه اینا رو هم كه بتونی تصور كنی نمیتونی تصور كنی كه آشپزی با تك ماكارون چقدر راحته

*امروز روز خوشتیپ ترین دوسته ، تو هم مثل من این اس ام اس رو واسه كسی بفرست كه مطمئنی هیچ كس این روز رو بهش تبریك نمی گه!ثواب داره

*نگاهت چون عقاب .دلت چون دریا. دستانت چون اتش گرم.قدت چون سرو . صدایت چون اوازه پرنده..........خداییش هیچیت مثل ادم نیست

اگه این اس ام اس و خوندی یعنی دوسم داری  ....اگه پاك كنی عاشقمی ......اگه جواب بدی دیوونمی....اگه جواب ندی یعنی من و میخوای....
حا لا چی كار می كنی؟

*اگر آسمون بیفته. اگر زمین بلرزه. اگر خورشید سیاه شه. اگر ماه به دو نیم شه. اگر دریا صحرا شه. . . . . . . . بدبخت داره قیامت میشه. نشستی اس  ام اس می خونی!!؟

*ازدواج مثل دستشویی می مونه .. اونایی كه تو هستن می خوان بیان بیرون .. اونایی كه بیرون هستن این پا اون پا می كنن برن تو

*امروز پلیس در طرح مبارزه با بد حجابی خوشگلا را هم میگیره.اس ام اس زدم بگم نری بیرون.
نمیگیرنت ضاییع میشی.     نظر یادت نره



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 11:54 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

جک جک جک ج+ک

فرق یك مرد با یك گربه چیه؟

یكیشون یه موجود دله است كه بی چشم و روئه و براش مهم نیست كه كی بهش غذا میده, اون یكی یه حیوان ملوس خانگیه!

 

 

بچه: بابا هواپیمای به این بزرگی رو چطور می دزدن؟

بابا: اول صبر می کنند بره بالا, کوچیک که شد بعد می دزدنش

 

 

یارو یه سكه میندازه هوا شیر میاد فرار میكنه!

 

 

غضنفر میره مکه وقتی برمیگرده ازش می پرسن چه طور بود؟ خوش گذشت؟

میگه :همه چی عالی بود هتل 5ستاره، امکانات توپ، جنسا ارزون و.... یه جای دیگه هم بود که مردم دورش میچرخیدن شلوغ بود من نرفتم.

 

 

غضنفر به عنوان چتر باز میره تو نیرو هوایی

روز مانور که میرسه فرماندش بهش میگه: وقتی پریدی پایین دکمه سبز رو فشار میدی چتر باز میشه اگه باز نشد دکمه قرمز رو فشار میدی حتما باز میشه وقتی رسیدی پایین اونجا یک ماشین هست که میارتد پادگان.

خلاصه میپره پایین دکمه سبز رو میزنه وا نمیشه! دکمه قرمز رو میزنه وا نمیشه! بعد با عصبانیت میگه:

اگه شانس ماست برسیم پایین ماشینم رفته!

 

 

 

از اشعار سهراب سپهری می توان نتیجه گرفت :
‌1. سهراب زن ذلیل بوده (زندگی شستن یك بشقاب است)
2. سهراب شب ها جاشو خیس می كرده (زندگی تر شدن پی در پی)

 

 

یارو تو روزنامه یك آگهی استخدام میبینه كه "به یك مهندس كامپیوتر مجرب و باسابقه نیازمندیم". خلاصه فرداش كت شلوار میپوشه و  تیپ میزنه و میره واسه مصاحبه. اونجا مدیر پرسنلی ازش میپرسه: شما مدركتون از كدوم دانشگاهه؟ یارو میگه: من مدرك ندارم كه! مدیره تعجب میكنه، میگه: پس حتماٌ سابقة كارتون زیاده... قبلاٌ تو كدوم شركت كار میكردین؟ یارو میگه: والله من شركت مركت نمی شناسم! پدر مرحومم یك سوپرماركت داشت، منم همونجا كار میكنم! مدیره شاكی میشه، میگه: مردك! تو اصلاٌ بلدی كامپیوتر رو روشن كنی؟! طرف میگه: والله نه! مرده قاط میزنه، میپرسه: پس اومدی اینجا چه غلطی بكنی؟! یارو میگه: ایلده من فقط اومدم بگم كه دور من یكی رو باید خط بكشید!

 

 

 

 

چند هزارسال پیش در چنین روزی چینی ها سنگ توالت را اختراع کردن! و در سال بعد ایرانی ها با گذاشتن سوراخ آن راکامل کردند!

 

 

 

یــارو داخل آسانسور میشه ،می‌بینه روش نوشته " ظرفیت هشت نفر "

با بی تحملی میگه : حالا کی حوصله داره منتظر اون هفت نفر دیگه وایسه



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:22 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

خانمها محترم خيلي ببخشيد

اين داستانو يكي دوستان صميمي و خوبم كه اهل استان كردستانه فرستاده ولي تاكيد كرده اسمش ذكر نشه چون اين آقاي محترم تا دلتون بخواد ZZ تشريف دارند .

ZZ = زن ذليل

البته اين حكايت شايد به نوعي ضرب المثل هم هست . حالا اگه كسي منكر بود ، لطفا داستان يا داستان هايي در انكار اين قضيه بفرسته تا جواب ايشان را داده باشيم .

سوژه  ZZ  هم دستتان دادم .

حكايت راز دل به زن مگو

پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن : راز دل به زن مگو ، با نو كیسه معامله نكن و با آدم كم عقل رفیق نشو . بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه.

هم زن گرفت، هم قرض كرد و هم با آدم كم عقل دوست شد.

روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟

مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.

زن، تا اسم كشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد. مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند.

مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.

به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:19 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

حكايت زن کامل

يكي ازملا نصرالدین پرسيد : ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتادی؟

ملا نصرالدین پاسخ داد: بله. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم به دمشق رفتم و با زن پر حرارتی آشنا شدم: اما او از دنیا بی خبر بود. بعد به اصفهان رفتم آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره ی آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختری زیبا با ایمان و تحصیل کرده ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟

 آه رفیق ! او هم دنبال مرد کاملی می گش



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:11 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

حكايت فرشته يك كودك

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند كه شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم ؟!

خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.

اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه.

- اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند. 

خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.

كودك ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟

خداوند او را نوازش كرد و گفت: فرشته تو، زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.

كودك با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم؟

اما خدا براي اين سوال او هم پاسخ داشت: فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني.

كودك سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام كه در زمين انسان هاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟

-  فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

كودك با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد كن را خواهد آموخت؛ گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد:‌ خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:‌ نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي مي تواني او را مادر صدا كني.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
 

حكايت هديه برای مهرداد دوم

روز آغاز جشن مهرگان بود و نمایندگان کشورهای گوناگون همراه با هدایایی نفیس به کاخ فرمانروای ایران در شهر صد دروازه (دامغان امروزی) وارد می شدند.

عجیب ترین هدیه مربوط می شد به کورنلیوس سولا فرمانده ارشد روم که سه دختر بسیار زیبا به پادشاه ایران هدیه نمود.

آن سه دختر آنقدر زیبا بودند که همگان از دیدن آنها شگفت زده شدند.

نماینده روم گفت: فرمانروای ما به پاس آرامش مرز هایمان این سه بانوی زیبا که همه از نجیب زادگان کشورمان هستند را تقدیم پادشاه ایران زمین می کند.

پس از پایان مراسم رایزن ارشد مهرداد دوم (اشک نهم) که پیری سالخورده بود نزد فرمانروای ایران آمد و گفت: کشور روم بزودی به ایران یورش خواهد آورد.

اشک نهم با تعجب گفت: او امروز سه پریزاد به ما هدیه کرد. چگونه فردا به ایران خواهد تاخت؟

آن پیر سالخورده گفت: وقتی دشمن از آرامش مرزها سخن می گوید و به این خاطر هدیه می فرستد بدین معناست که به این آرامش وفادار نیست و آن را خواهد شکست. این سه خوبرو را هم از برای گرفتار نمودن دل فرمانروا فرستاده است.

اشک نهم با شنیدن این سخن سران ارتش ایران را فرا خواند و از آنها خواست لشکریان را آماده رزم نموده و به سوی باختر ایران و مرز های روم حرکت کنند.

 روزی که لشکر ایران از میان رودان گذشت، لشکر آماده به رزم کورنلیوس سولا در پیش روی آنها ایستاده بودند.

رومیان پس از دیدن دهها هزار جنگاور آماده به رزم ایران در بهت فرو رفتند، کورنلیوس سولا نامه ای برای اشک نهم فرستاد و در آن نامه پایبندیش را به پیمان های گذشته یادآوری نموده و با لشکرش از برابر سپاه ایران دور شد.

اشک نهم پشتیبان اندیشه های رایزنان دانای خویش بود. اندیشمندانی که پیشاپیش آینده را پیش بینی می نمودند.

بدین گونه بود که ایران در دوران مهرداد دوم به پنهاورترین دوران دودمان اشکانیان رسید.

 

حكايت نگاهی به تهی دستی

فره ورتیش دومین پادشاه ایران از دودمان مادها و فرزند دیاکو بود. بامدادان بر دیوار دژ کاخ فراز آمده به خانه های مردم هگمتانه می نگریست. هنوز بسیاری در بستر خویش آرمیده و زندگی در شهر جریان نیافته بود. فرمانروا به لب دیوار دژ آمده و به پایین نگریست. در پای دیوار زنی را دید که بر خاک های پای دژ خوابیده است به دیده بان نزدیک خویش گفت: این زن در اینجا چه می کند و کی به اینجا آمده؟

دیده بان گفت: بسیاری از شب ها زن های تنها در پای دژ می خوابند. چون اینجا امنیت هست و کسی آنها را آزار نمی دهد.

فرمانروا گفت: مگر آنها زندگی ندارند.

نگهبان گفت: بسیاری از آنها بیوه اند و یا سرپرستی ندارند. همسرانشان یا در جنگ کشته شده اند و یا بیماری جانشان را گرفته است.

فره ورتیش رایزن پیرش را خواست و جریان را برایش باز گو نمود. و به او گفت: قدرت فرمانروا تنها در ایجاد امنیت در مرز ها نیست مردم هم باید امنیت جانی و امكان ادامه زندگی داشته باشند.

دستور داد چهارصد اسب از داشته های فرمانروایی را فروختند و با آن ساختمانی در کنار کاخ خویش بنا نمود برای زنان و مردان تنها و دردمند. روزی سه وعده غذا به آنها داده می شد. بی پناهان را پس از نگهداری تشویق به زندگی و فعالیت های شرافتمندانه می کردند.

پادشاه ایران فره ورتیش دستور داد در تمام شهرهای ایران چنین ساختمان هایی ساخته شود و یکی از هنجارهای اصلی این برج ها این بود که نام و نشانی از آمدگان نمی پرسیدند.

 

ا

حكايت انتقام سخت از بنی امیه

آسمان روستای «ماخان» شهر مرو، شهاب باران بود. مردم حیرت زده به آسمان می نگریستند. در سیاهی شب شعله های آتشین آسمان را پاره پاره می ساختند. ریش سفیدان در دفتر روزگار سپری شده خویش چنین حالتی را به یاد نداشتند به گیو پیر (خان و ریش سفید روستا) خبر دادند فرزندی بدنیا آمده بی مانند.

گیو به آن خانه در آمد و بازوی کودک را دید که سه نگار مادری داشت. یکی به شکل ستاره و دیگر دو هلال ماه.

رویش را به آسمان نموده و خداوند را سپاس گفت که چنین کودکی در آن شب زیبا در آن روستا پا به جهان نهاده است. گیو پیر با چشمان پر اشک به پدر کودک گفت: این شکوفه زیبا دستگاه جور تازیان را به دو نیم نموده و با لشکری سیاه همچون شب قیرگون امشب آسمان تیره ایران را همانند این شهاب سنگها روشن خواهد نمود.

نام آن کودک ابومسلم خراسانی بود.

ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان می گوید: در تاریکترین شب های ستم، روشنترین ستاره ها زاده می شوند.

ابومسلم خراسانی دودمان ستمگر بنی امیه را از اریکه قدرت به زیر کشید. عظمت کار ابومسلم خراسانی را وقتی بهتر خواهیم فهمید که بدانیم او دستور داد صد هزار تن و بقولی دیگر ششصد هزار تن از تازیان بنی امیه گردن زده شوند و بدینوسیله انتقام ملت ایران را از دستگاه ظلم آنان گرفت.

 

ا

حكايت تاسف خواجه نصیرالدين طوسي

خواجه نصیرالدین توسی را گفتند آنگاه که خلافت ۵۲۵ ساله عباسیان را سرنگون نمودی بر چه حال آنها بیشتر متاسف شدی؟

گفت: اینکه هر چه دفتر و دیوان بود به پیش خاندان آنها تقسیم گشته و از اهل اندیشه هیچ آنجا ندیدمی.

ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید: بکار گیری آشنایان در یک گردونه کاری برآیندی جز سرنگونی زود هنگام سرپرست آن گردونه را به دنبال نخواهد داشت.

دودمان عباسیان زنجیره ای از خویشاوندان در هم تنیده بود که با تدبیر ایرانیان (ابومسلم خراسانی) برای مهار تازیان بر روی کار آمده و از آنجايی که به سرکشی و ظلم روی آورد با تدبیر ایرانی (خواجه نصیر الدین توسی) نابود گشت.

 

حكايت ارشک و رودخانه مردمی

آغاز ایجاد دودمان اشکانیان در کناره رود اترک (پارتها)

جوانان ایرانی به ستوه آمده از ستم دودمان سلوکی بارها به پیش ارشک (اشک یکم) آمده و خواستار طغیان بر ضد پادشاه سلوکی می شدند و ارشک به رود آرام اترک می نگریست و می گفت تا زمانی که جریان مردمی آرام است، طغیان ما همانند فریاد بی پژواک خواهد بود و باید صبر کرد.

پس از چندی یارانش خبر آوردند که دیودوتس (دیودوت یکم) والی یونانی باکتریا بر علیه آنتیوخوس دوم پادشاه سلوکی شورش نموده و دولت مستقل باختر را تشکیل داده است.

ارشک دستور گردهمایی جوانان سلحشور پهلوی را در دره وسیع اترک داد و رو به آنها کرد و گفت امروز رودهای مردمی سرشار از حس انتقامند. در این هنگامه باید همچون موج بلندی دودمان یونانیان را به زیر آوریم.

موج اشکانیان خیلی زود دودمان سلوکی و همچنین باختر را به زیر کشید و کشورمان ایران را باز ابر قدرت بی رقیب جهان نمود.

ارشک با زمان سنجی مناسب ضربه نهایی و کاری بر دودمان ستم سلوکی وارد آورد و این دروازه شکوه دوباره ایران شد.

 

حكايت آزادیخواهی و میهن پرستی

برف سرزمین پاک ایران را سفید پوش و مرواریدگون نموده بود. از سراسر ایران ریش سفیدان سفید پوش و زنان دانای سپید موی رو به سوی پایتخت ایران هگمتانه داشتند. خردمندان نیکنام و نیکخوی در مجلس بزرگان ایران بایسته ها و خواسته های مردم و مردمداری را یک به یک برشمردند و پادشاه ایران و رایزنان و سرپرستان دیوان سالار مو به مو شنیده و همراهی می نمودند.

در پایان راه بزمگاه اندیشه و خرد، دیاکو پادشاه ایران به رسم پیشین به سخن آمده و گفت: ایران سرآمد مردم گیتی شده است. چرا که ندای آزادگان در گلو نمی ماند و دیگر آنکه ایران برای ما و فرزندان ما گهواره دلدادگیست. عشقی که ما را از کودکی تا پیری همراه است و می پرورد.

سخنان بنیانگذار ایران، دیاکوی دانا به ما می آموزد آزادگی پیشه کنیم و به گفته دانای سرزمینمان ارد بزرگ: آزادی پنجره رشد و شکوفایی کشور است بستن آن سیاهی ها در پی دارد.

آنگاه که دانایی و خرد پرستیدنی می شود همه کارها بر پایه و ریشه راستی، ماندگار و درست می گردد.

دیاکو از روزی که فرمان ایجاد ایران را از سوی ریش سپیدان سه تبار ( پارت، پارس و ماد ) ایران دریافت نمود، همواره بر آزادی و آزادگی پای فشرد و همواره می گفت: ایران را پرورانده و ساختم تا پناهگاه آزادگان باشد.

نگاهی به پیشینه کهن گیتی به ما می گوید کمتر سرزمینی همانند ایران راست پیکر همچون کوه ایستاده است. این استواری ریشه در اندیشه پاک بنیانگذاران سرزمین عشق، ایران گرامی تر از جان دارد.

ا
[ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391 ] [ 11:51 ] [ ]
3 نظر

حكايت باران مهر

روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت تا شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند. باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود كه این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد. این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند. او هم خندید و گفت: این شاد باش آسمانها به ماست. باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم. سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود. اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند.

باران، مهر آسمان است نه بغض آن، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند.

نکته ای را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است. در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در ۵۰ سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود. چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند. پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند.

 

ا
[ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391 ] [ 7:29 ] [ ]
5 نظر

حكايت نا امیدی خردمندان

خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدت ها وارد زادگاه خویش طوس شد. سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت. مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است.

خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است. به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی، دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد، خواجه گفت اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت.

می گویند یک سال پس از آن عده ای از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است.

 

ا

 داستان روز امتحان

چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬ روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که سر و روشون رو کثيف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند، سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يک راست به پيش استاد رفتند٬ مسئله رو با استاد اين طور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر ميشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش و اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه، آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول ميشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!

استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول مي کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود:

یک) نام و نام خانوادگی: ۲ نمره

دو) کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ ۱۸ نمره

الف) لاستيک سمت راست جلو

ب) لاستيک سمت چپ جلو

ج) لاستيک سمت راست عقب

د) لاستيک سمت چپ عقب

 

ا

حكايت خشم فرمانروای یزد

سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند. چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت. یکی از پیشکاران گفت: گرگ در گله خویش بزرگ می شود. این گرگ حتما خانواده دارد. بگویید آنها را هم مجازات کنند. فرمانروا که سخت آشفته بود، گفت: آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند. همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند. کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد. چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت: وقتی برادر شما محاکمه شد، شما کجا بودید؟

فرمانروا به یاد آورد زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند.

رایزن گفت: من آن زمان همین جا بودم، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشند.

فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید.

حكايت فروتنی فریاپت



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

حكايت جوان پاک سرشت

بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار، تجربه های فراوان آموخته بود. چون به زمان پیری رسید، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت: من همه ثروتم را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام که پس از مرگم، هر یک سهم خود ببرید و میان شما اختلافی پدید نیاید. اما یک قطعه جواهر گرانبها دارم که از پدرم به یادگار به من رسیده است. با خود اندیشیدم که با آن چه کنم؛ سرانجام تصمیم گرفتم خاطره های زندگی شما را بشنوم و به هر کس که بهترین عمل نیک را انجام داده، این جواهر پر ارزش را هدیه کنم.

پسران بازرگان از شنیدن این سخن، بسیار خوشحال شدند، پیرامون پدر حلقه زدند و به نقل خاطره های خویش پرداختند.

پسر بزرگ گفت: ای پدر! روزی جلوی رودخانه ایستاده بودم، دیدم کودکی در حال غرق شدن است و برای نجات خود، کمک می خواهد، بی درنگ خود را در آب افکندم و کودک بی گناه را از مرگ حتمی نجات دادم.

بازرگان گفت: کاری که تو کرده ای، بسیار خوب و شایسته است، اما جز ادای وظیفه چیز دیگری نبوده است.

پسر دوم گفت: چند ماه پیش با یکی از دوستان ثروتمندم، به سفر می رفتم. او در راه، بیمار شد، کیف پول و اشیای قیمتی خود را به من سپرد، بی آن که مدرک و سندی از من داشته باشد، متاسفانه بر اثر سکته قلبی، ناگهان بدرود حیات گفت. کسی از موضوع خبر نداشت و می توانستم تمام ثروت دوستم را تصاحب کنم، ولی امانت وی را، بی کم و کاست، به فرزندانش باز دادم.

پدر گفت: کار تو نیز شایسته تحسین و تمجید است، اما تو نیز مانند برادرت، به وظیفه ات عمل کرده و با این کردار نشان داده ای که جوان امین و درستکاری هستی.

پسر کوچک گفت: پدر جان! دوستی داشتم که سالیان دراز با هم رفیق بودیم، اما به تازگی به واسطه پاره ای اختلافات، میان ما دشمنی ایجاد شد، او خسارتی بسیار برایم پدید آورد و حتی چند بار قصد جانم کرد. روزی برای تفریح و گردش به کوهستان رفته بودم. او را دیدم که در کنار پرتگاهی خوابیده است. می توانستم او را به میان دره بیندازم و انتقام گذشته خویش را بگیرم، ولی چون این کار را بر خلاف عزت نفس و جوانمردی دیدم، از آن چشم پوشیدم. در عوض، او را از خواب بیدار کردم و از آن خطر نجاتش دادم و سپس به راه خود رفتم.

پیرمرد ناگهان از خوشحالی فریادی کشید و دستهای لرزانش را به سوی چشم هایش برد تا اشک های شادی اش را پاک کند. سپس گفت: آه پسرم ! تو جوان خوش قلب هستی، دستت را جلو بیاور ، این انگشتر گرانبها شایسته دست توست



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:0 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان دانش آموز و خدا

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست .

ا



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:59 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان ثروتمند شدن بخاطر نگهداري از پدر

مردی چهار پسر داشت. هنگامی  که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او  می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!

پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!

پسر صبح از خواب برخاست و همان  جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن  را بیاوری، پول بیشتری می گیری

پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروتمندترین مردان روزگار شد



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:58 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان ازدواج پسر

گویند زن و مرد روستایی در مورد ازدواج پسرشان حرف می زدند و در نهایت پیرمرد گفت : ما که از مال دنیا جز این «خر» چیزی نداریم به شهر می روم تا آن را بفروشم و خرج عروسی را مهیا کنم مدتی گذشت ولی آن را نفروخت و موضوع به فراموشی سپرده شد. بعد از مدتی پسر که موضوع را فراموش شده می دید از آن پس برای اینکه موضوع را یادآوری کند درمیان سخنان پدر و مادرخود می پرید و می گفت:پدرجان این حرف ها را رها کن از«خر» بگو.

ا



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:56 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان مرد و زن

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان گذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.

دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيق تر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو . ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

عزيزم، شام چي داريم؟ جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:مگه کري؟ براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.

مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:55 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان ايمان واقعي

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

ا



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:52 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

حكايت هديه برای مهرداد دوم

حكايت هديه برای مهرداد دوم

روز آغاز جشن مهرگان بود و نمایندگان کشورهای گوناگون همراه با هدایایی نفیس به کاخ فرمانروای ایران در شهر صد دروازه (دامغان امروزی) وارد می شدند.

عجیب ترین هدیه مربوط می شد به کورنلیوس سولا فرمانده ارشد روم که سه دختر بسیار زیبا به پادشاه ایران هدیه نمود.

آن سه دختر آنقدر زیبا بودند که همگان از دیدن آنها شگفت زده شدند.

نماینده روم گفت: فرمانروای ما به پاس آرامش مرز هایمان این سه بانوی زیبا که همه از نجیب زادگان کشورمان هستند را تقدیم پادشاه ایران زمین می کند.

پس از پایان مراسم رایزن ارشد مهرداد دوم (اشک نهم) که پیری سالخورده بود نزد فرمانروای ایران آمد و گفت: کشور روم بزودی به ایران یورش خواهد آورد.

اشک نهم با تعجب گفت: او امروز سه پریزاد به ما هدیه کرد. چگونه فردا به ایران خواهد تاخت؟

آن پیر سالخورده گفت: وقتی دشمن از آرامش مرزها سخن می گوید و به این خاطر هدیه می فرستد بدین معناست که به این آرامش وفادار نیست و آن را خواهد شکست. این سه خوبرو را هم از برای گرفتار نمودن دل فرمانروا فرستاده است.

اشک نهم با شنیدن این سخن سران ارتش ایران را فرا خواند و از آنها خواست لشکریان را آماده رزم نموده و به سوی باختر ایران و مرز های روم حرکت کنند.

 روزی که لشکر ایران از میان رودان گذشت، لشکر آماده به رزم کورنلیوس سولا در پیش روی آنها ایستاده بودند.

رومیان پس از دیدن دهها هزار جنگاور آماده به رزم ایران در بهت فرو رفتند، کورنلیوس سولا نامه ای برای اشک نهم فرستاد و در آن نامه پایبندیش را به پیمان های گذشته یادآوری نموده و با لشکرش از برابر سپاه ایران دور شد.

اشک نهم پشتیبان اندیشه های رایزنان دانای خویش بود. اندیشمندانی که پیشاپیش آینده را پیش بینی می نمودند.

بدین گونه بود که ایران در دوران مهرداد دوم به پنهاورترین دوران دودمان اشکانیان رسید.

روز آغاز جشن مهرگان بود و نمایندگان کشورهای گوناگون همراه با هدایایی نفیس به کاخ فرمانروای ایران در شهر صد دروازه (دامغان امروزی) وارد می شدند.

عجیب ترین هدیه مربوط می شد به کورنلیوس سولا فرمانده ارشد روم که سه دختر بسیار زیبا به پادشاه ایران هدیه نمود.

آن سه دختر آنقدر زیبا بودند که همگان از دیدن آنها شگفت زده شدند.

نماینده روم گفت: فرمانروای ما به پاس آرامش مرز هایمان این سه بانوی زیبا که همه از نجیب زادگان کشورمان هستند را تقدیم پادشاه ایران زمین می کند.

پس از پایان مراسم رایزن ارشد مهرداد دوم (اشک نهم) که پیری سالخورده بود نزد فرمانروای ایران آمد و گفت: کشور روم بزودی به ایران یورش خواهد آورد.

اشک نهم با تعجب گفت: او امروز سه پریزاد به ما هدیه کرد. چگونه فردا به ایران خواهد تاخت؟

آن پیر سالخورده گفت: وقتی دشمن از آرامش مرزها سخن می گوید و به این خاطر هدیه می فرستد بدین معناست که به این آرامش وفادار نیست و آن را خواهد شکست. این سه خوبرو را هم از برای گرفتار نمودن دل فرمانروا فرستاده است.

اشک نهم با شنیدن این سخن سران ارتش ایران را فرا خواند و از آنها خواست لشکریان را آماده رزم نموده و به سوی باختر ایران و مرز های روم حرکت کنند.

 روزی که لشکر ایران از میان رودان گذشت، لشکر آماده به رزم کورنلیوس سولا در پیش روی آنها ایستاده بودند.

رومیان پس از دیدن دهها هزار جنگاور آماده به رزم ایران در بهت فرو رفتند، کورنلیوس سولا نامه ای برای اشک نهم فرستاد و در آن نامه پایبندیش را به پیمان های گذشته یادآوری نموده و با لشکرش از برابر سپاه ایران دور شد.

اشک نهم پشتیبان اندیشه های رایزنان دانای خویش بود. اندیشمندانی که پیشاپیش آینده را پیش بینی می نمودند.

بدین گونه بود که ایران در دوران مهرداد دوم به پنهاورترین دوران دودمان اشکانیان رسید.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:50 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان تصويري جالب

 

تصاویر را یکی‌ یکی‌ با دقت ببیند تا به يك پیام زیبا برسيد:

 


درد و سختی را قبول کنید، آینده پرثمر خواهد بود.

احساس نکنید کاری که می‌کنید رنج است، زیرا همیشه دلیلی‌ برای آن رنج یا کار هست.

پس با درد و مشكل روبرو شوید، دردی که با آن مواجه می شوید قطعاً خوشبختی‌ را به دنبال خواهد داشت.

از خدا بار سبک تر نخواهید، بلکه برای پشتكار قوی تر دعا کنید.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:46 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

نامه ای از خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ای پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
“با عشق، خدا

امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!

پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن ومرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: “خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟”
امیلی جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام”
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ” آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید”
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد وبرایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

” با عشق.. خدا”



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

من رفتنی ام

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگه ای.. خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله  که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد! با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم..
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.. مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.. خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربانی کرد.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم! با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

با تشکر از نعیمه برای ارسال این داستان

مرگ زندگی خوب بودن خدا



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:41 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک، در حالی‌ که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..

- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد، پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید! 

محبت خدا بخشش



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

استجابت دعا

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک‌ترند و خدا دعایشان را زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواسته‌هایش می رسد.

 

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.

با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:

چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم، دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.

آن صدا سرزنش کنان ادامه داد: تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی!

مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟

او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.

دعا خدا ایمان استجابت



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:37 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

یه احساس تازه

یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم

یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی

 

تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم

مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟

نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم

خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم

یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن
تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من

بابک صحرایی

عشق رویا دریا حس احساس



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

دختر فداکار

همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”

 

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا  اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟”

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..

عشق دختر خوشبختی ایثار
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: “دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست” و ادامه داد: “پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. “در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.”
سر جام خشک شده بودم.. گریه‌‌م گرفت!

فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می خوان زندگی می کنن؛ بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:34 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

تو را می‌شناسم

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت..

 

بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می‌رسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ “پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”

پیرمرد عشق زن



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:33 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

عشق واقعی

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!

فداکاری عشق ایثار



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:31 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

جهنم و بهشت

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

 

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمی‌فهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:29 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:28 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

اگر کمی زودتر

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

 

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

قضاوت دوست داشتن برداشت باور انتظار

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:26 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستان واقعی از یک معلم و دانش‌آموز

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

 

معلم مادر عشق زندگی امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”. معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است. معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد. معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد.

از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام. شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام. چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است. چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد. تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم. خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز می‌گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمده‌ام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.

وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده‌ام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً می‌خواهی بدهی‌ات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بی‌توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار  را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بوده‌ام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر می‌خواهی بدهی‌ات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.”

همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر می‌کرد به شوهرش گفت: ”دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه..”



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:23 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

جمله جادویی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

کاغذ همسر دوستت دارم جمله ازدواج



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:21 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

یک جفت کفش طلایی

روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد. 

کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:19 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

داستانی در مورد وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

 

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:16 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       


که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرددلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من
بیاور قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره اخلاص دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت می‌کنم آنی
طلب کن هرچه می‌خواهی مهیا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با منمستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم … شروع شد

ندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد بینی خود را شکسـت

علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت

عشق اسطرلاب اسرار خداست

من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام

درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها

می تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست

زندگی باغ تماشـــای خداســت

شاید سلام و لبخند، یا یک نگاه مرده

شاید نبودن ِ من ، من را ز یاد برده

شاید که حرفا هم مثل تو قهر کردند

یا اینکه بی تفاوت مثل تو سرد ِ سردند!

شاید همین که من نیز مثل تو بی وفایم

یا بودن تو میزد زنجیر بر دوپایم

درد ِ دل تو بود و با رفتنم دوا شد

قلب بدون احساس بر نوش مبتلا شد

شاید کنون که با من دست تو آشنا نیست

از صورت قشنگت خنده دمی جدا نیست!

شاید به رنگهای تازه شدی تو مشغول

با و با خنده های مجهول!

ربطی به من ندارد اصلا چه سهم دارم

تشخیص داده ای رفتی تو از کنارم!

حق ِ تو بود و بی حق، تنها منم در این بین

یک قلب هم شکسته با ضربه ای در این حین…

مغرور خسته میشد وقتی که از غرورش

زهری چکد برای سوزاندن سرورش!

من از چه مینویسم از بودن و نبودن

نه؛ میزند به آتش، آب اینچنین سرودن!

دیدی چگونه رفت زمستان و عید شد
دوران غم رسید به پایان و عید شد
گل داد آفتاب و نفس های سر به خاک
کم کم گرفت عطر بهاران و عید شد
آمد بهار و خیمه در آغوش دشت زد
شد آسمان دوباره چراغان و عید شد
کوچید از نگاه درختان هراس مرگ
دنیا گرفت رنگ بهاران و عید شد
دیدی که با نسیم نفس های آفتاب
سرما گذاشت سر به بیابان و عید شد
گفتم که لب به شکوه گشودن صلاح نیست
دیدی گذشت موسم هجران و عید شدنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت دعا کنی؟گفتم خدایا از همه دلگیرم!
گفت حتی از من؟
گفتم خدایا دلم را ربودند!
گفت پیش از من؟
گفتم خدایا چقدر دوری؟
گفت تو یا من؟
گفتم خدایا تنهاترینم!
گفت بیشتر از من؟
گفتم خدایا کمک خواستم!
از غیر من؟
گفتم خدایا دوستت دارم.
گفت بیش از من؟
گفتم خدایا اینقدر نگو من!
گفت من تو ام و تو من

دوباره باریدن.دوباره یک رنگی

دوباره با باران به یاد تو بودن

دوباره این یادو دوباره دلتنگی

دران هوا بودن دوباره دلتنگم

دوباره باچترم .دوباره دلتنگی

دوباره باریدن.دوباره چشمانم

دوباره سیل اشک .دوباره دلتنگی

دوباره من بی تو دراین خیابانم

دوباره باریدن. دوباره دلتنگی

دوباره شعر از تو .دوباره با باران

دوباره باریدن دوباره دلتنگی

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
… شاخه‌های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ‌های سبز بید ،
عطر نرگس ، رقص باد ،
… نغمه ی شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست …
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها ! ،
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز ! ،
خوش به حال دختر میخک ، که می خندد به ناز !
خوش به حال جام لبریز از شراب !
خوش به حال آفتاب !امشبو بی خیال شو نیا دوباره پیشم حلقه نزن تو چشمام هی غلط نزن رو گونم نذار بازم بشنون هق هق گریه هامو برو قسم به اشکام تو میدونی چه تنهام نزن بهم شبیهخون شده دلم پر از خون خیلی شبه بیدارم بذار یه کم بخوابم بازم میریزی ؟ چته ؟ چته ؟ مریضی ؟ کم سو شدن دو چشمام تا کی میخوای بریزی با کی میخوای بجنگی ؟ تا که میخوای بباری منکه میدونم چته نازم تو فکر اونی دست گرمش به یاد قلب سردش فایده نداره نادوون این گریه ی شبونه اثر نداره رو اون اشکای دونه دونه اصلا براش مهم نیست چی اومد به روزم بسه دیگه حماقت پاشو برو تموم کن کابوس بیداریمو تو رو خدا مرگ من یه شب نیا پیش من حتی شده به زورم برو بشین کنارش حلقه بزن توچشماش دراز بکش رو پلکاش اونقدر بریز تا غرق شه اونقدر ببار تا دنیاش بدون من بپاشه نذار تا صبح بخوابه نذار اروم بگیره صد شبه خواب ندارم یه شب نذار بخوابه واسه یه بارم شده نزدیک صبح که میشه میخوام که خوب گوش بده قار قارای کلاغو میخوام بدونه طعم بیداری شبا رو برو بگیر حقمو برو ببین زجرشو نذار ببینه بی من حتی تو خواب فردا رو یه کاری کن دق کنه بدون من غیره من……… نه لال بشه زبونم دوست ندارم بمیره میخوام با من بمونه میخوام به یادم باشه یکم بهم فکر کنه بازم دوباره صبح شد لعنت به تو اشک من دیگه نیای پیش من !!!!
این کلاغا اومدن نذاشتی باز بخوابم !!!!!!!!!!!!!
.
.
.
اینو خودم نوشتم…..شرمنده میدونم افتضاحه اما خوب من اعتماد به نفس کاذب دارم !!!!اگه میدونستی اگه میدونستی اگه میدونستی اگه میدونستی
قطره ی باران یک بندر هنگام درخت کاج وقت رفتنت چه اتیشی
هنگام دور شدن از رفتن کشتی ها پر کشیدن پرنده ها به جونم کشیده
ابر چه حسی داشت چه تنها میشد چه غمگین میشد اینقدر راحت نمیگفتی خداحافظ “دستان شب را
می گیرم
شاید
به کوچه های روز برسم
در خواب سنگین مهتاب
ستاره ای مصنوعی می گذرم
و در خیال خود،
آه، نه نمی شود
تو بگو
لحظه ای صبر کن
میبینی
انگار – زمان سیاه پوش
و ثانیه ها غم گرفته ،
عزادار آن مهتابند
که زیر سایه های عمیق
ماند
و دیگر نتابید
بر کوچه سوخته دلان شب زدهتا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

شب…

امتداد ِ نفس های ِ تو….

ابتدای ِ آرامش ِ من….

انتهای ِ بغض ِ ما….

کسی چه می داند

شاید که ما…

به خوشبختی در کنار ِ شب….

معنی بخشیدیم..

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش میشد بگشایی سر صحبت با من

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

بعد از این شور غزل های شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت وحسرت با من

گر چه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من
جلیل صفر بیگی



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 8:51 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

قیمت یک معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.

 

سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت.

داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟

مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 8:46 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

برو مرتیکه!من خودم عمری مردم رو بردم زیر عبا،حالا جلو تو بچه قرتی بکشم پایین؟؟!!!
.
.
.
.
.
.
(دعوای جنتی و الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین)

----------------------------------------------------------------------------------------------

زود باش دیگه بزن اون لامصبو! دارن میرسن!
.
.
.
.
.
.
{جنتی در حال اصرار به حضرت موسی برای زدن عصا به آب}

--------------------------------------------------------------------------------------------

قیچی رو یکم مایل تر بگیر . یکم زاویه رو بیشتر کن . اهان خوبه !!!!! الان بچین .
.

.
.
.

{آموزش ختنه اولین دایناسور }

--------------------------------------------------------------------------

ابراهیم جان فکر نمیکنی این سنگها کم باشه !؟
ابراهیم :باز تو اومدی فضولی کردی تو کار من !
.
.
.
.
.
.
.
.
قسمتی از خاطرات احمد در مورد ساخت خانه کعبه !

-------------------------------------------------------------------------

اون کسی که تو گوش عزرائیل اذان و اقامه خوند خود من بودم


حالا هی کمپین راه بندازین منو به عزرائیل یاداوری کنین!!!

(جنتی)


----------------------------------------------------------------------------------------

پاشید پاشید دیگه
چقدر میخوابید
جمع کنید خودتونو
یکیتون اون سگ رو دم در بیدار کنه

[جنتی در حال بیدار کردن اصحاب کهف]

-----------------------------------------------------------------------

برو جَک ، برو بیارش !!!
.
.
.
.
.
(جنتی در حال تربیت اولین دایناسوری که اهلی شد!!!!)

--------------------------------------------------------------------

آدم به حوا : پاشو یه برگی چیزی بپوش این یارو جنتی خیلی هیزه!!!!

-------------------------------------------------------------------

من میرم شهر یه کلنگ دیگه بگیرم این دیگه کند شده فرهاد: حواست باشه سربازای خسروپرویز شناساییت نکنن

(جنتی سر کوه بیستون)

-------------------------



 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوک و آدرس cityjok.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان