عشقولانه
 
جوک وداستان
دنیای جوک
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:16 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       


که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرددلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من
بیاور قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره اخلاص دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت می‌کنم آنی
طلب کن هرچه می‌خواهی مهیا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با منمستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم … شروع شد

ندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد بینی خود را شکسـت

علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت

عشق اسطرلاب اسرار خداست

من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام

درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها

می تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست

زندگی باغ تماشـــای خداســت

شاید سلام و لبخند، یا یک نگاه مرده

شاید نبودن ِ من ، من را ز یاد برده

شاید که حرفا هم مثل تو قهر کردند

یا اینکه بی تفاوت مثل تو سرد ِ سردند!

شاید همین که من نیز مثل تو بی وفایم

یا بودن تو میزد زنجیر بر دوپایم

درد ِ دل تو بود و با رفتنم دوا شد

قلب بدون احساس بر نوش مبتلا شد

شاید کنون که با من دست تو آشنا نیست

از صورت قشنگت خنده دمی جدا نیست!

شاید به رنگهای تازه شدی تو مشغول

با و با خنده های مجهول!

ربطی به من ندارد اصلا چه سهم دارم

تشخیص داده ای رفتی تو از کنارم!

حق ِ تو بود و بی حق، تنها منم در این بین

یک قلب هم شکسته با ضربه ای در این حین…

مغرور خسته میشد وقتی که از غرورش

زهری چکد برای سوزاندن سرورش!

من از چه مینویسم از بودن و نبودن

نه؛ میزند به آتش، آب اینچنین سرودن!

دیدی چگونه رفت زمستان و عید شد
دوران غم رسید به پایان و عید شد
گل داد آفتاب و نفس های سر به خاک
کم کم گرفت عطر بهاران و عید شد
آمد بهار و خیمه در آغوش دشت زد
شد آسمان دوباره چراغان و عید شد
کوچید از نگاه درختان هراس مرگ
دنیا گرفت رنگ بهاران و عید شد
دیدی که با نسیم نفس های آفتاب
سرما گذاشت سر به بیابان و عید شد
گفتم که لب به شکوه گشودن صلاح نیست
دیدی گذشت موسم هجران و عید شدنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت دعا کنی؟گفتم خدایا از همه دلگیرم!
گفت حتی از من؟
گفتم خدایا دلم را ربودند!
گفت پیش از من؟
گفتم خدایا چقدر دوری؟
گفت تو یا من؟
گفتم خدایا تنهاترینم!
گفت بیشتر از من؟
گفتم خدایا کمک خواستم!
از غیر من؟
گفتم خدایا دوستت دارم.
گفت بیش از من؟
گفتم خدایا اینقدر نگو من!
گفت من تو ام و تو من

دوباره باریدن.دوباره یک رنگی

دوباره با باران به یاد تو بودن

دوباره این یادو دوباره دلتنگی

دران هوا بودن دوباره دلتنگم

دوباره باچترم .دوباره دلتنگی

دوباره باریدن.دوباره چشمانم

دوباره سیل اشک .دوباره دلتنگی

دوباره من بی تو دراین خیابانم

دوباره باریدن. دوباره دلتنگی

دوباره شعر از تو .دوباره با باران

دوباره باریدن دوباره دلتنگی

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
… شاخه‌های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ‌های سبز بید ،
عطر نرگس ، رقص باد ،
… نغمه ی شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست …
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها ! ،
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز ! ،
خوش به حال دختر میخک ، که می خندد به ناز !
خوش به حال جام لبریز از شراب !
خوش به حال آفتاب !امشبو بی خیال شو نیا دوباره پیشم حلقه نزن تو چشمام هی غلط نزن رو گونم نذار بازم بشنون هق هق گریه هامو برو قسم به اشکام تو میدونی چه تنهام نزن بهم شبیهخون شده دلم پر از خون خیلی شبه بیدارم بذار یه کم بخوابم بازم میریزی ؟ چته ؟ چته ؟ مریضی ؟ کم سو شدن دو چشمام تا کی میخوای بریزی با کی میخوای بجنگی ؟ تا که میخوای بباری منکه میدونم چته نازم تو فکر اونی دست گرمش به یاد قلب سردش فایده نداره نادوون این گریه ی شبونه اثر نداره رو اون اشکای دونه دونه اصلا براش مهم نیست چی اومد به روزم بسه دیگه حماقت پاشو برو تموم کن کابوس بیداریمو تو رو خدا مرگ من یه شب نیا پیش من حتی شده به زورم برو بشین کنارش حلقه بزن توچشماش دراز بکش رو پلکاش اونقدر بریز تا غرق شه اونقدر ببار تا دنیاش بدون من بپاشه نذار تا صبح بخوابه نذار اروم بگیره صد شبه خواب ندارم یه شب نذار بخوابه واسه یه بارم شده نزدیک صبح که میشه میخوام که خوب گوش بده قار قارای کلاغو میخوام بدونه طعم بیداری شبا رو برو بگیر حقمو برو ببین زجرشو نذار ببینه بی من حتی تو خواب فردا رو یه کاری کن دق کنه بدون من غیره من……… نه لال بشه زبونم دوست ندارم بمیره میخوام با من بمونه میخوام به یادم باشه یکم بهم فکر کنه بازم دوباره صبح شد لعنت به تو اشک من دیگه نیای پیش من !!!!
این کلاغا اومدن نذاشتی باز بخوابم !!!!!!!!!!!!!
.
.
.
اینو خودم نوشتم…..شرمنده میدونم افتضاحه اما خوب من اعتماد به نفس کاذب دارم !!!!اگه میدونستی اگه میدونستی اگه میدونستی اگه میدونستی
قطره ی باران یک بندر هنگام درخت کاج وقت رفتنت چه اتیشی
هنگام دور شدن از رفتن کشتی ها پر کشیدن پرنده ها به جونم کشیده
ابر چه حسی داشت چه تنها میشد چه غمگین میشد اینقدر راحت نمیگفتی خداحافظ “دستان شب را
می گیرم
شاید
به کوچه های روز برسم
در خواب سنگین مهتاب
ستاره ای مصنوعی می گذرم
و در خیال خود،
آه، نه نمی شود
تو بگو
لحظه ای صبر کن
میبینی
انگار – زمان سیاه پوش
و ثانیه ها غم گرفته ،
عزادار آن مهتابند
که زیر سایه های عمیق
ماند
و دیگر نتابید
بر کوچه سوخته دلان شب زدهتا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

شب…

امتداد ِ نفس های ِ تو….

ابتدای ِ آرامش ِ من….

انتهای ِ بغض ِ ما….

کسی چه می داند

شاید که ما…

به خوشبختی در کنار ِ شب….

معنی بخشیدیم..

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش میشد بگشایی سر صحبت با من

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

بعد از این شور غزل های شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت وحسرت با من

گر چه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من
جلیل صفر بیگی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوک و آدرس cityjok.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان