جوک وداستان
دنیای جوک
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید :
این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت :
من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت :
من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم. صوفی خندید و گفت :
دوست من ، میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.
نظرات شما عزیزان:
|
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |