روزی پسر بچه ای نزد شیوانا امد و گفت:" مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد.خواهر کوچکم را قربانی کند.لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خرد سالش را بسته و در مقابل معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.
جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خرسندی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در اغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از پرسید که چرا دخترش را قربانی میکند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کنی تا بت اعظم شما را ببخشد و به زندگی ات برکت جاودانه ارزانی دارد .
شیوانا تبسمی کرد و گفت :" اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی .بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی. هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سر پیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!" زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در اغوش گرفت و انگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود.
میگویند از ان روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در ان اطراف ندید.