جوک وداستان
دنیای جوک
یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 10:59 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
خواستگاري خر !!!!! خواستگاري خر !!!!! خري آمد به سوي مادر خويش******** بگفت مادر چرا رنجم دهي بيش برو امشب برايم خواستگاري اگر تو بچه ات را دوست داري ****** خر مادر بگفتا : اي پسر جان تورا من دوست دارم بهتر از جان******** ز بين اين همه خرهاي خوشگل يكي را كن نشان چون نيست مشگل***** خرك از شادماني جفتكي زد كمي عرعر نمودو پشتكي زد****** بگفت : مادر به قربان نگاهت **** به قربان دوچشمان سياهت خر همسايه راعاشق شدم من******** به زيبايي نباشد مثل او زن بگفت:مادر برو پالان به تن كن ******** برو اكنون بزرگان را خبر كن به آداب و رسومات زمانه ******** شدند داخل به رسم عاقلانه دوتا پالان خريدند پاي عقدش ******** يه افسار طلا با پول نقدش خريداري نمودند يك طويله ******** همانطوري كه رسم است درقبيله خر دانا كلام خود گشاييد ******** وصال عقد ايشان را نماييد دوشيزه خر خانم آيا رضائي ******** به عقد اين خر خوشتيپ در آيي يكي از حاضرين گفتا به خنده ********عروس خانم به گل چيدن برفته براي بار سوم خر بپرسيد ********كه خر خانم سرشيكباره جنبيد خران عرعر كنان شادي نمودند******** به يونجه كام خود شيرين نمودند*****به اميد خوشي و شادماني

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 10:57 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟ !

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:33 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
مادر باهوش - داستان طنز ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﺴﻌﻮﺩ ، ﻣﺪﺗﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﻭ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﻨﺪﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﻡ Vikki ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻇﻨﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺴﻌﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ " : ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ Vikki ﻓﻘﻂ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ " .ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ Vikki ، ﭘﯿﺶ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ " : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ، ﻗﻨﺪﺍﻥ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ، ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ " ؟ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﺧﺐ، ﻣﻦ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺘﯿﺪ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﺪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ، ﻣﺴﻌﻮﺩ ﯾﮏ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﻤﻮﺩ : ﭘﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭ Vikki ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ، ! ﻭ ﺩﺭ ﺿـــﻤﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ، ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:31 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
.....شعر طنز "دختر و پسر"..... دختری از کوچه باغی میگذشت یک پسر در راه ناگه سبز گشت در پی اش افتاد و گفتا او سلام بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام دختر اما ناگهان و بی درنگ سوی او برگشت مانند پلنگ گفت با او،بچه پروی خفن می دهی زحمت به بانویی چو من؟ من که نامم هست آزیتای صدر من که زیبایم مثال ماه بدر من که در نبش خیابان بهار میکنم در شرکت رایانه کار دحتری چون من که خیلی خانمه بیست و شش ساله ،مجرد،دیپلمه دختری که خانه اش در شهرک است کوی پنجم،نبش کوچه،نمره شصت در چه مورد با تو گردد هم کلام با تو من حرفی ندارم والسلام

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:30 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
هدای عضو ، اهدای زندگی ( طنز ) دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟ پسر: آره عزیز دلم دختر: منتظرم میمونی ؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم دختر: خیلی دوستت دارم پسر: عاشقتم عزیزم بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟ پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟ دختر: بی درنگ یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود ؟ .. بی امان گریه میکرد"" * * * * * * * * پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:29 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
***موضوع انشا:فيـــس بــوك*** ما بهمراه دوستانمان عضو فــــیس بوک میباشیم . فیس بوک جای خوبی است اما بیشتر اعضایش باهم فامیل هستند و از نام خانوادگیشان میشود فهمید .مثل سبز یا ایرانی یا پرشین یا پارسی .اکثراًهم شبیه هم هستند طوری که ما اوائل فکر میکردیم دوقلو باشند . وقتی وارد فیس بوک شدیم تازه فهمیدیم که اسم این اقدس چپول دختر همسایه مان پرمیس بوده و چقدر هم خوشگل بوده و ما نمیدانستیم . یک... عالمه دوست پسر دارد که مدام برایش پنج برعکس میفرستند . تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود اما یک شعرهایی میگذارد در والش که ما معنیش را نفهمیدیم . از دختر عمویمان پرسیدیم گفت:جز جگر گرفته کپی پیست میکند . دوست پسر منو هم غر زده سلیطهءایکبیری . فیس بوک دونفر عضو فعال دارد که مدام حرف میزنند .یکی اسمش کوروش است و نام خانوادگیش بزرگ و دیگری هم باید پزشک باشد که به او علی آقای شریعتی میگویند . هرچقدر از خانه بیرون میرویم واز مردم فحشهای بد بد میشنویم در عوض در فیس بوک همش حرفهای گل و بلبل است و همه مهربانند . البته یکی دوتا از همسایه هایمان که فحش بدبد میدهند را در فیس بوک شناختیم و دیدیم در فیسبوک قربان صدقه همه میروند و از انسانتیت حرف میزنند ،اما نمیدانیم چرا تا خودمان رامعرفی کردیم بلاکمان کردند. فــیس بوک جای عجیبی است .دیروز که به اتفاق پدرمان از کنار مسجد شهر رد میشدیم شنیدیم که حاج آقا طاهری امام جماعت مسجد پشت بلندگو میگفت:این فیس بوک ساخت شیطان است و میخواهد جوانان مارا از راه بدر کند . خدارا شکر میکنیم که حاج آقا طاهری که خودشان هم عضو فیسبوک هستند سنشان زیاد است وگرنه ایشان هم از راه بدر میشدند . ما خودمان یکبار از ایشان پرسیدیم که چرا خودتان عضو فـــیس بوکید ؟ ایشان فرمودند: برای تحقیق وبررسیه مکر دشمنان در آنجا عضو شده ایم . گفتیم :چرا فقط با دخترهای س........ی دوست میشوید و پنج برعکس برایشان میفرستید؟ ایشان گفتند: میخواهیم براه راست هدایتشان کنیم و منظورمان امر به معروف است . ایشان اخم کردند و گفتند:شما اصلاً مارا چجوری در فیسبوک شناختید؟ گفتیم ،خوب آخر عکستان را دیدیم که کلّهءخودتان را روی بدن آرنولد چسبانده اید . دیگر نشنیدیم ایشان چه گفتند چون یک چک بما زدند که تا دوساعت گوشمان بوق اشغال میزد . خلاصه ما فیسبوک را دوست میداریم،آنجا اقدس چپول پرمیس جیگر میشود ،ابرام شتر خفه کن پسر آریایی میشود،همه مهربانند و حاج آقا طاهری هم آهنگ رپ میگذارد و گاهی هم حرفهای قشنگ میزندو از چک زدن خبری نیست ،فیسبوک پر است از شریعتی و کوروش و این آقاهه که تازه عضوش شده ،استیو جابز .راستی ما نمیدانستیم خارجیها انقدر قشنگ فارسی مینویسند همین آقای جابز یکیش . این بود انشای ما

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:28 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
زنان باهوش افغانی! خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقش های جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند. خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند. خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟ این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:26 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

تبلیـــــغ کوکاکولا / مصاحبه شغلی / میدونی من کیم؟! تبلیغ کوکاکولا یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت . دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟» وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیان بیهوش افتاده بود. پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد. پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد. پوستر ها را در همه جا چسباندم.» دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟» وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.!!!! *** مصاحبه شغلی در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟» مهندس گفت: حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود. مدیر منابع انسانی گفت: خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟ مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟!» مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما اول تو شروع کردی !!! *** میدونی من کیم؟! مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «نه» صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.» مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.» مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 9:21 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       
خدا هیچکسی رو اینطوری ضایع نکنه داستان خنده دار, پارمیدا علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟ دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن. علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم. وای که چه موهای لختی داره پارمیدا. آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم از توی بغلم تکون ... دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!

 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوک و آدرس cityjok.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان