جوک وداستان
دنیای جوک
شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:42 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه! اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد. ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه! اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد. اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مىزد. حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت. او مرا در جادههاى خطرناك و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم. بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مىگفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت. هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا. و ما باز رفتیم و رفتیم.. و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مىكنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود. او مىدانست چطور از پیچهاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند.. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:40 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
زنگ در زده شد مدتی بعد نیاز باز با همان لباسها و کلاه ایمنی موتور به سر در چهار چوپ در ظاهر شد. مهسا بود. با دیدن نیاز فریاد زد باز می خوای با این لباس و موتور بریم بیرون؟ مگه دو بار پدرت به خاطر این کارات تو کلانتری وثیقه نذاشته اینبار بگیرنت ولت نمی کنن.نیاز با بی توجهی گفت: دختر تو نگران نباش بیا سوار شو تا دوس پسرت بابک دق مرگ نشده. نیاز با ناراحتی ادامه داد فکر بابامم نکن. بابام بعد مرگ مادرم خیلی هوامو داره خودشم بدش نمیاد من از این کارا بکنم عاشق این کارامه. مهسا با اکراه سوار ترک موتورشد و آنها به طرف پارک ملت حرکت کردند.نیاز پشت در ورودی پارک موتور را نگه داشت قفلش کرد کلاه ایمنی را در آورد و روسری را با غرولند به سر کرد. مهسا گفت: نگیرنت دختر. نیاز با اخم گفت: اولاً دختر خودتی دوماٌ مادر نزائیده کسی منو بگیره اون دو بار هم بدشانسی آوردم .اینُ گفت و با مهسا وارد پارک شد. از دور نیاز ماهان پسر خاله مهسا که خاطرخواهش بود را کنار بابک دید. نیاز با ناراحتی گفت: این پسرک اینجا چیکار داره .نیاز رو کرد به مهسا و گفت: میدونم کار تویِ نامردِ. مهسا لبخندی زد و گفت:نه به جون خودم.نیاز با اخم گفت:تقصیر تو نی به دختر جماعت خوبی نیومده.نیاز و مهسا به کنار بابک و ماهان رسیدند و بعد حال و احوال پرسی و کمی حرف ماهان گفت: نیاز خانوم بهتره ما بریم و این دو مرغ عشق و تنها بذاریم. نیاز گفت:داش ماهان اولاٌ خانوم خودتی. دوماٌ به شرطی که باز از اون حرفهای که حالمو به هم میزنه نزنی.ماهان با لبخند گفت: سعی می کنم.آن دو بی حرف به طرف نیمکتی که کمی دورتر بود به راه افتادند. ماهان و نیاز مدتی در سکوت به دو بچه ای که داشتند بازی می کردند نگاه کردند.نیاز آهی کشید و گفت چه زود گذشت بچگی. ماهان با شیطنت گفت تو خودتم بچه ای عزیزم هجده سالته هنوز. نیاز جواب داد تو چی؟ دو سال از من بزرگتری. بیست سالته. اها اگه بچه ام چیه واسه ما عاشق شدی هر روز زر و زر و زر زنگ می زنی. ماهان حالت جدی به خودش گرفت وگفت: به خدا من دوست دارم،عاشقتم. اگه با من نباشی زندگی واسه من جهنمه،من نمی تونم تو این شهر بمونم.اگه با من نباشی از این شهر که هیچ از این کشور میرم .نیاز خواهش می کنم من دیونتم.نیاز با ناراحتی گفت:اَه بازم شروع شد حالم و بهم زدی. ببین بچه خوشتیپ من هیچ وقت ازدواج نمی کنم نه با تو نه با هیچ کس دیگه حتی با اون برات پیتش. خودتم میدونی من جز مهسا که از بچگی دوستمه از هر چی دختر و ضعیفه و عشق و خواستگاریه و عروسیه متنفرم.بعد رو به آسمون کرد و گفت: خدا کرمتو شکر آخه چرا؟ ماهان سرشو پائین انداخت و با بغض گفت:دختر تو چرا با خودت این کار رو می کنی به خدا زن بودن قشنگه با ید قبول کنی.تو که دو جنسه نیستی نذا تو جامعه انگشت نما شی میدونم تقصیر باباته ولی باید قبول کنی دختر. داری خودتو زجر میدی.واقعیت و قبول کن و راحت زندگیتو بکن.چرا زندگی رو واسه خودت جهنم کردی.به پیر به پیغمبر پسرا هم اینقد تخت گاز نمیرن لحن حرف زدنت، رپ پوشیدنت ،موتور کراس سوار شدنت.نیاز زن بودن زیباست به خدا زیباست.نیاز با عصبانیت گفت:اولاٌ تقصیر بابام نی اصلا ٌچی شده که تقصیر کسی باشه دوماٌ شعار نده واسه من اصلانم زن بودن قشنگ مشنگ نی داداش من.منم دوست دارم تو این گرمای تابستون مثل تو یه تیشرت و یه شلوار جین تنم کنم و بیام بیرون.چرا باید برم زیر مانتو و چادر چاقچور!؟ منم دلم می خواد بیام استادیوم،منم دلم میخاد با موتور تک چرخ بزنم.زن یعنی محدودیت نه فقط تو ایران تو همه دنیا.ماهان حرفشو قطع کرد و گفت:اینا همش به خاطر خودتونه زن زیباست مثل مروارید همینطور که صدف مروارید رو حفظ می کنه لباسم محافظ زنه.نمی ذاره زن ابزار بشه.نمی ذاره کالا بشه من تو ایتالیا زندگی کردم اونجام زنای نجیبی هستن ولی بعضیاشون فقط تبدیل شدن به تبلیغ کالا و لباس.اره اونجا زنها میرن استادیوم من دو بار به دربی میلان رفتم.ولی به خدا محیط استادیوم اونجا با اینجا فرق داره فرهنگشون دینشون مسلکشون متفاوته اصلان از اینا گذشته خودتم اینجا تو بچگی رفتی استادیوم.تا یه بازیکن شوت می کنه و دروازبان می گیره همه چیز دروازبان حریف و بازیکن خودشونو میارن جلوی چشاش نیاز گفت: ما اگه نخوائیم مروارید بشیم کی رو باید ببینیم. ماهان می خواست چیزی بگه که نیاز گفت:گیرم حرفات درست ولی من به عشق کلهم اعتقاد ندارم چیزی به نام عشق وجود نداره عشق هوسه داداشه من هوس. ماهان جواب داد نه عشق زیباست،پاکه،مقدسه.نیاز گفت:این بحث ها بی نتیجه هست بیا بریم بابک و مهسام دارن میان. ماهان با ناراحتی گفت: من دیگه میرم از طرف من از اونا خداحافظی کن بعد ادامه داد راستی نیاز من دیگه تصمیم خودمو گرفتم. میخوام برم ایتالیا یه چیز دیگه، تو خودِ مرواریدی جاتم تو قلب منه تا ابد. اینو گفت و از اونجا دور شد. پشت موتور تو اتوبان تمام فکر ذکر نیاز پیش حرفهای ماهان بود. نیاز با وجود تمام این حرفها نسبت به ماهان بی اعتنا نبود ازش خوشش می اومد و از وقتی گفته بود میرم خارج تو دلش آشوب بود.تو این فکرا بود که صدای یک پسر نیاز رو به خودش آورد یه پسر از توی پرشیا به نیاز گفت :دادا تک خوری نکن و با اشاره به مهسا گفت اون جیگر که پشتته رو تقسیم کن ما هم فیض ببریم نیاز از پشت کلاه ایمنی موتور که صدا رو کلفت می کنه صداشو از اونم مردونه تر کرد و گفت: برو سوسول بیام پائین الله اکبر. پسر با خنده گفت: مثلا می خوای چه غلطی بکنی.نیاز چاقویی که همیشه همراهش بود رو در آورد گفت با این آبکشت میکنم پسر تا چاقو رو دید گاز ماشین و گرفت و رفت. نیاز بعد از رساندن مهسا، به خانه رفت و یه راست حرکت کرد به طرف اتاق مادرش. از سه ماه پیش که مادرش فوت کرده بود پا تو اون اتاق نگذاشته بود دلش یک جوری بود آشوبِ آشوب .روی تخت مادرش دراز کشید و به بچگی فکر کرد. علاقه باباش به فرزند پسر، به بازی کردنش با پسرا ،عروسکای که دوست داشت داشته باشه ولی باباش به جایش براش تفنگ اسباب بازی می خرید ،به ناکامی پدرش در داشتن فرزند پسر که بعد از تولد نیازدیگر هیچوقت صاحب بچه نشدند، به رفتنش به کلاسهای رزمی .نیاز برعکس همه پدرش رو مقصر نمی دونست نیاز عاشق پدرش بود. بی اختیار بلند شد و رفت پشت میز آرایش مادرش نشست و بی اراده دستش رو برد سمت لوازم آرایش مادرش. برای اولین بار آرایش ملایمی کرد.موهاشو از زیر پیراهن گشاد و دراز پسرونه که برجستگی های بدنشو میپوشوند بیرون آورد بلوز دامن مجلسی مادرش را پوشید وبه طرف آینه قدی رفت . با اون آرایش و لباسهای مجلسی زنونه و لبها و بینی خوش فرمش چشماهای درشتش وموهای پر پشتش زیبا شده بود.خودش هم این زیبایی رو دید و لبخندی در چهره زیبایش نقش بست.با خودش گفت:پسره راس می گفت زنم زیبا بوده ما نمیدونستیم.خسته بود می خواست بره یه دوش بگیره و بخوابه هنوز ذهنش پیش ماهان بود اگه می تونست همه رو گول بزنه خودشو نمی تونست. نیازهم عاشق ماهان بود.به طرف حمام داشت میرفت که یک اس ام اس براش اومد.گوشی رو برداشت ماهان بود نوشته بود.نیاز امروز ساعت هفت بیا به همون کافی شاپی که همیشه بابک و مهسا میرن می خوام ازت خداحافظی کنم دارم می رم ایتالیا.دلش هری ریخت پائین با خودش گفت: جدی جدی داره میره. او عاشق ماهان بود باید تصمیمش را می گرفت. ساعت هفت شد. نیاز تصمیمش را گرفته بود. آرایش هنوز رو صورتش بود.رفت به اتاقش مانتویی که چند وقت پیش خریده بود ولی بلااستفاده مونده بود تنش کرد یک روسری با رنگ مشکی هم انداخت روی سرش و کفشهای پاشنه بلند مادرش را پوشید و با آژانس به سر قرار رفت. ماهان پشت میز بود. نیاز مثل یک خانوم با شخصیت و محترم رفت کنار میز ماهان و سلام کرد ماهان در نگاه اول نشناخت ولی وقتی دید نیازِ چشم هایش داشت از کاسه در می آمد از جا پرید صندلی نیاز را از زیر میز کشید بیرون.فکر می کرد این یک رویاست رویایی شیرین.خیلی زیبا شدی اولین حرف ماهان بود.نیاز سرخ شد.بعد از خوردن قهوه.ماهان چشماهیش را بست و تمام جراتش را جمع کرد و گفت:نیاز خانوم با من ازدواج می کنی؟ نیاز با کمی تامل گفت: به یک شرط.ماهان داشت پرواز می کرد. جواب داد هر شرطی باشه قبوله.نیاز گفت:ماه عسل منو ببری تماشای بازی ال کلاسیکو در اسپانیا ایتالیا بی ایتالیا باشه؟ماهان گفت: تو جون بخوا من می برمت فینال جام جهانی. ماهان و نیاز دست در دست هم داشتند از کافی شاپ بیرون می آمدند که پدر نیاز که او را تعقیب کرده بود جلویشان را گرفت و با کنایه به نیاز گفت: به به خوشگل خانوم بزک دوزک کردی.دست نیاز وبی اراده از دست ماهان جدا شد. و گفت بابا من...باباش با یه سیلی حرفش و قطع کرد واز آنجا دور شد و نیاز هم درحالی که صداش می کرد دنبالش راه افتاد.دریه لحظه صدای گوش خراش ترمز ماشین و فریاد نیاز و دیگر سکوت. پدرش برگشت نیاز رو دید که روی زمین دراز کشیده و یک 206 که داشت فرار می کرد ماهان می خواست به اورژانس زنگ بزنه که دستش لرزید وگوشیش افتاد توی جوب آب ماهان فریاد زد یکی به اورژانس زنگ بزنه یکی به اورژانس زنگ بزنه. پدرش به بالای سر دخترش رسید و گفت: چیزی نیست عزیزم الان آمبولانس میاد. نیاز به پدرش گفت: ازدست من عصبانی هستی - نه دخترم کاش دستم میشکست - من نباید این لباسا رو می پوشیدم نباید آرایش می کردم مگه نه؟ - نه دخترم نمی دونی چقد خوشگل و خانوم شدی، شدی عین مامانت برات عروسیی می گرم که کیف کنی - بابا منو ببخش که نتونستم اونی باشم که تو می خوای ولی من سعیمو کردم. - نه دخترم من بهت افتخار می کنم وبغض پدر نیاز شکست - بابا گریه نکن من دیگه درد ندارم احساس سبکی می کنم .باز دوباره ماهان با گریه فریاد زد کو این آمبولانس چرا نمی آد!؟ و درحالی که اشک می ریخت رو کرد به پدر نیاز و گفت:تقصیر تو بود تقصیر تو بود .مدتی بعد چشمای نیاز کم کم داشت بسته می شد. وصدای آژیر آمبولانس از دور به گوش می رسید. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
مریم مریم از خانه خارج شد پسر سمج و خوشتیپ باز آنجا بود. پسری که نزدیک دو ماه بود که هر روز جلوی خانه یشان میامد و فقط یک کلمه می گفت. سلام . بعد با ماشین آخرین مدلش آرام تا مدرسه دنبال مریم میامد و هنگام تعطیلی مدرسه وخارج شدن مریم از مدرسه باز او آنجا بود. مریم آرام از کنار پسرِ که حالا با کمک پسر عموی ندا دوست صمیمی مریم می دانست اسمش کامرانِ رد شد. کامران باز گفت: سلام و مریم باز سکوت کرد ولی اینبار برخلاف روزهای گذشته کامران دنبالش آمد و گفت: چرا نمی خواهی بفهمی عاشقتم دیگه باید باورت بشه که عاشقتم چقدر مثل احمقا یه کلمه بگم سلام تو هم انگار که نه انگار! بابا من دوستت دارم عاشقتم بعد صدایش را آرام کرد و گفت:قسم به تار موت عاشقتم.میدونم خودت گوشی نداری ولی به گوشی دوستت ندا زنگ میزنم باید با من حرف بزنی.این حرفها دل مریم را لرزاند. درواقع بجز هفته اول که مریم کامران رو مزاحم میدونست فکر غالب ذهنش کامران بود. مریم زود به خودش نهیب زد و گفت: پس رضا چی میشه من رضا رو دوست دارم .رضا پسر خاله و پسر مرموز فامیل که همه دخترای فامیل آ رزوی همسری این مهندس خوشتیپ را داشتند گاهی با نگاههایش آنقدر مریم را امیدوار می کرد که مریم روزها به خاطر آن نگاهها خوش بود ولی گاهی آنقدر نسبت بهش بی تفاوت میشد که مریم به کلی ناامید میشد.ولی همه مطمئن بودند که اگر یک روز رضا بخواهد از فامیل ازدواج کنه گزینه اول دختر ریز اندام و لب گلوه ای فامیل مریم خواهد بود.. ولی مریم زیاد امید نداشت با رضا ازدواج کند چون مادر رضا از خانواده خواهرش خوشش نمی آمد بخصوص بعد از مرگ خواهرش چون علی برادر مریم که قرار بود با خواهر رضا ازدواج کند عاشق دختری در شیراز شده و با او ازدواج کرده بود و خاله مریم گفته بود مگر اینکه من بمیرم رضا مریم رو یگیره.همین موضوعات باعث شده بود مریم هر روز بیشتر از دیروز از ازدواج با رضا دلسردتر شود. مریم به خودش آمد قرار بود امروز کامران به موبایل ندا زنگ بزند ندا یک گوشی دو سیم کارته داشت که یکیش مخصوص دوستاها وآشناها بود ویکی مخصوص دوست پسرش.مریم با خودش گفت: نکنه ندا از زنگ زدن کامران به گوشیش ناراحت بشه. ولی بعد تو دلش گفت: غلط می کنه خفش می کنم.دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. می خواست هر چه زودتر به مدرسه برسد و ماجرای امروز را برای عزیزترین دوستش ندا تعریف کند مریم و ندا سه سال بود با هم دوست بودند ولی به خاطر اوضاع مالی بد خانواده مریم و خانه کوچکشان و اینکه ندا از خانواده ثروتمندی بود به خانه همدیگه رفت و آمد نمی کردند.مریم نمی خواست جلوی دوستش خجالت زده شود. با اینکه میدانست ندا همچین دختری نیست ولی مریم مغرورتر از این حرفها بود. عوضش در مدرسه همیشه با هم بودند و حتی لحظه ای ازهم جدا نمی شدند.این دو سنگ صبور هم بودند سال قبل که مادر مریم فوت کرده بود مریم با کمک ندا توانست این دوران سخت را بگذراند.از اولین روزی که کامران به مریم سلام کرده بود تا حالا ندا از همه جریان خبر داشت. مریم به مدرسه نرسیده همه چیز را با آب تاب برای ندا تعریف کرد وندا مشتاقانه به حرفهای مریم گوش داد.بعد از اتمام حرفهای مریم ندا با خوشحالی که در چهره اش موج میزد گفت: پس این عاشق خوشتیپ و پولدار ما بالاخره بعدِ چهل و پنچ روز دهنش باز شد. زنگ تفریح کامران زنگ زد ندا گوشی را برداشت . -سلام ندا خانوم می تونم با مریم حرف - سلام بذار ازش بپرسم ندا با ذوق به مریم گفت:بیا باهاش حرف بزن. مریم گفت نمی تونم ندا،ندا هم به کامران گفت نمی خواد حرف بزنه.کامران گفت: لااقل گوشی رو بذار روی پخش تا حرفامو بشنوه. ندا به مریم گفت: می خوای؟ و مریم شانه هایش را بالا انداخت. ندا با خنده گوشی رو رو میز گذاشت و از کلاس خارج شد. سلام. ببین مریم نمی دونم چه جوری بگم عاشقتم دوست دارم. ولی باور کن دیونتم من بی تو نمی تونم به خدا نمی تونم. اگه با من نباشی من مردم. خواهش میکنم باورم کن. بازم میگم من عاشقتم و گوشی را قطع کرد. از اون روز به بعد تمام فکر و ذکر مریم شده بود کامران.دانه عشق کامران در دل مریم جوانه زده بود.چند روز بعد مثل همیشه گذشت سلام کامران و سکوت مریم. ولی در آن روز بسیار سرد زمستانی همه چیز عوض شد مریم با دیدن کامران در آن هوای سرد زمستانی شوکه شده بود این پسر دیوانه بود مریم از کنار کامران گذشت کامران بهش سلام داد و در عین نایاوری مریم گفت: سلام. کامران ذوق کرده بود دنبال مریم راه افتاد و گفت ممنون،ممنون، ممنون من امروز به گوشی ندا زنگ میزنم خواهش می کنم باهام حرف بزن ومریم با لبخند رضایتش رو نشان داد. تو مدرسه مریم همه چیز را به ندا گفت وندا از خوشحالی بالا پرید انگارمی خواست خودش با کامران دوست شود. زنگ تفریح که کامران وقتش رو میدانست زنگ موبایل به صدا در آمد..- سلام -سلام -مریم یعنی مریم خانوم نه همون مریم بعد هر دو لبخندی زدند و کامران ادامه داد باورم نمیشه دارم باهات حرف میزنم مریم لبخندی زد و سکوت کرد کامران ادامه داد مریم میدونم تا حالاهمه چی رو درباره من میدونی وقت کافی داشتی تا فکر کنی فقط یه کلمه می خوام. با من هستی یا نه بعد از سکوتی بلند مریم با لبخند گفت: هستم. با شنیدن این جمله کامران فریادی کشید که کم مونده بود پرده گوش مریم پاره شود مریم هم از خوشحالی کامران خوشحال بود. یک لحظه گوشی قطع شد و دوباره زنگ زد. کامران بود. کامران با صدایی آهسته گفت: مریم من معذرت می خوام واسه همه چیز ولی مجبور بودم. گوشی از دست مریم افتاد ندا این را دید و زود دوید به طرفش و گفت:چی شده. مریم گفت نمیدونم ندا گوشی رو برداشت و حرف زنان از مریم دور شد. ندا با چشمان پر از اشک برگشت. مریم پرسید جریان چیه ندا سکوت کرد مریم فریاد زد گفتم چی شده و ندا با بغض گفت: همه چیز یه بازی بود -بازی -اره بازی کامران سر اینکه تو باهاش دوست میشی یا نه با پسر خالت رضا شرط بندی کرده بود رضا مطمئن بود تو با کامران دوست نمیشی و قرار بود بعد از تمام شدن دو ماه و برنده شدنش در برابر کامران به خواستگاریت بیاد.مریم درحالی که بی اراده از چشمانش اشک می ریخت به طرف در کلاس حرکت کرد که ندا گفت یه چیز دیگه هم هست و مریم به چشمان ندا زل زد و منتظر حرف ندا شد.ندا با بغض گفت:کامران داداشمه ولی به خدا من از......مریم حرف ندا رو قطع کرد و گفت هیچی نگو. مریم نه کامران نه رضا و نه ندا را مقصر میدانست او تنها و تنها خودش را مقصر میدانست در گلویش یک بغض بزرگ و در دلش احساس گناهی بزرگتر بود. دلش برای مادرش تنگ شده بود چقدر دلش می خواست مادرش را بغل کند و یه دل سیر گریه کند. کوله اش را برداشت تا از مدرسه برود.ندا گفت:کجا -بهشت زهرا می خوام با مادرم حرف بزنم -منم بیام -نه می خوام تنها باشم. مریم زیر برف ازدر مدرسه خارج شد در حال که ندا با چشمانی گریان رفتنش را دنبال می کرد. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
مجازات منوچهر پشت پنچره آسایشگاه نشسته و به کارهای که بیماران آسایشگاه روانی در حیاط انجام میداند خیره شده بود که در اتاقش باز شد و منیژه همسرش با دسته گلی وارد شد. منیژه با خنده ای دروغین سلام کرد و با آب و تاب اتفاقاتی که در این یک هفته ای که نیامده بود را تعریف کرد.با امید اندکی که بتواند منو چهر را دوباره به زندگی عادی برگرداند.منوچهر سرش را پائین انداخت انگار نمی خواست کسی خلوتش را بهم بزند یا شاید خجالت می کشید به چشمان مادر بچه های از دست رفته اش نگاه کند.هیچ کس نمی دانست منوچهر شایان بهترین وکیل تهران چه دردی می کشید. 15 ساله بود که برای ادامه تحصیل از روستا به شهر آمد و در خانه عمویش ماندگار شد از همان لحظه ورودش به تهران زرق و برق این شهر بزرگ چشم منوچهر را گرفت و او را عاشق این شهر کرد و او تصمیم گرفت برای همیشه در آن شهر ماندگار شود ودیگر به روستا بر نگردد. با موفقیت دوره دبیرستان را پشت سر گذاشت و اولین بار که کنکور داد در رشته مورد علاقه اش، حقوق قبول شد و وارد دانشگاه حقوق تهران شد. مقطع دانشگاه دوره متفاوتی از زندگانیش بود او که تا چندی قبل در روستا بود و بعد از آن در محیط پسرانه دبیرستان درس خوانده بود برایش عجیب بود که جنسهای مخالف به راحتی باهم حرف می زدنند. ولی خیلی زود خودش هم با محیط دانشگاه همسو شد. در دومین سال تحصیل عاشق دختری به نام منیژه شد و دریک روز برفی زمستان به او پیشنهاد ازدواج داد.منیژه با تحقیق اندکی که خود انجام داد فهمید که منوچهر انسانی والا و دانشجویی موفق هست. در عین حال زیبا و خوشتیپ بود. او با پیشنهاد منوچهر موافقت کرد. تنها مشکل این بود که مادر منیژه نمی خواست دخترش با یک روستا زاده ازدواج کند که آن هم با پا فشاری منیژه حل شد وبعد از دانشگاه که مثل رعد گذشت این ازدواج سر گرفت. در اوایل،زندگی برای هر دو سخت بود و از لحاظ مالی به شدت درمضیقه بودند. ولی بعد از اینکه منوچهر دوره کاراموزی وکالت خود را تمام کرد وبرای خودش دفتری باز کرد و منیژه هم در یک مدرسه ای به عنوان مشاور شروع به کار کرد وضع مالیشان کمی سر و سامان گرفت. در اوایل پرونده اندکی برای رسیدگی به منوچهر که وکیلی جوان بود ارجاع میشد و او بیشتر از طریق عریضه نویسی و مشاور حقوقی، دستمزدی بدست می آورد. ولی آن اتفاق همه چیز را تغیر داد. یک روز در دفتر کارش نشسته بود که پیرمردی که اهل روستای که منوچهرم اهلش بود وارد دفتر شد بعد از کلی حال احوال پرسی گفت: سرش کلاه رفته و زمینهای دو میلیاردیش را به قیمت 200 میلیون تومان ازش خریدند .منوچهر با حساب سر انگشتی فهمید این پرونده می تواند زندگیش را از این رو به آن رو کند اگر ببازد خوب باخته ولی اگر ببرد نامش مطرح میشود از طرفی دیگر دلش به حال پیرمرد سوخت وتصمیم گرفت هر طوری شده حق به حق دار برسد. بعد از قبولی پرونده منوچهر فهمید طرف یکی از بساز بفروشهای بزرگ تهران هست و یک وکیل خیلی مطرح هم وکالت پرونده او را بر عهده گرفته.کار سختی در پیش رو داشت. ولی اراده اش برای بردن پرونده زیاد بود. 8 ماه طول کشید تا این پرونده مختومه اعلام شد و سرانجام در عین ناباوری منوچهر شایان برنده این پرونده شد. بعد از آن نام منوچهر برای اولین بار وارد روزنامه ها شد ودر مدت کوتاهی سیل پرونده ها به طرفش روانه شد. او دیگر تبدیل به وکیلی بزرگ شده بود. پرونده های میلیاردی زندگیشان را از این رو به آن رو کرده بود.جان چندین نفر را از مرگ و اعدام رهانیده بود. وچند نفر را هم به پای اعدام برده بود. ولی این پرونده ها باعث شده بود وکیل جوان و غریب در تهران دوست و دشمن زیادی پیدا کند و حتی چند تلفن تهدید آمیز هم بهش شده بود که با تذکر منیژه منوچهر سعی کرد از آن پس در انتخاب پروندها دقت زیادی بکند. و دیگر پرونده قتل نپذیرد البته دیگر احتیاجی هم نداشت. نام منوچهر شایان حالا از مرزهای ایران هم گذشته بود.واز او برای تدریس در دانشگاههای بزرگ دعوت به عمل می آمد. زندگی منوچهر و منیژه با به دنیا آمدن فرزندان دو قلویشان تکمیل شد. یک پسر و یک دختر به نامهای علی و زهرا زندگی این دو را شیرینتر کرد. یک روزی آفتابی گرم یک مرد از لامبورگینی پیاده شد وبه دفتر مجلل منوچهر آمد. منوچهر با خوشرویی از او پذیرایی کرد.مرد گفت فرزندش در عوایی دو نفر را کشته و از او خواست تا وکیل پسرش نادر شود منوچهر نادر را می شناخت و میدانست آدم خلافکاری هست که در قاچاق مواد مخدر هم دست دارد به همین خاطر پرونده را قبول نکرد.ولی مرد رقمی را پیشنهاد کرد که معادل سه سال درآمد منوچهر بود.منوچهر وسوسه شد ولی قبلش با منیژه مشورت کرد منیژه هم استخاره کرد وبد آمد و دوباره به او گفت نمی توانم پرونده را قبول کنم ولی اینبار مرد پیشنهاد رقمی را داد که منوچهر بدون اینکه به منیژه بگوید پرونده را قبول کرد و در یک دعوایی جنجالی که روزنامه ها هم دنبالش می کردند پیروز شد و نادر را از مرگ نجات داد. نام منوچهر بار دیگر در تمام رسانه ها پیچید بسیاری از روزنامه ها به خاطر اینکه منوچهر جان یک جانی رانجات داده بود او را کوبیدند حتی یک روز مادر یکی از قربانیها به در خانه منوچهر آمد و نادر را با گریه وشیون نفرین کرد و منوچهر متوسل به پلیس شد.منیژه به حالت قهر به خانه مادرشان رفت.چند ماه بعد منوچهر با عذر خواهی منیژه را به خانه آورد و قول داد اگر تمام دنیا را هم بدهند دیگر این چنین پرونده هایی را قبول نکند و دوباره زندگی برای منوچهر و خانواده اش شیرین شد. سه سال بعد در یک روز پائیزی منوچهر داشت به تلوزیون نگاه می کرد که خبر فوری پخش شد .مجری برنامه گفت:یک مرد در یک کودکستان چند بچه را گروگان گرفته کودکستان، کودکستانی بود که علی و زهرا را به آنجا سپرده بودند.منوچهر با عجله کتش را پوشید و با تمام سرعت به طرف کودکستان راند. وقتی رسید فهمید پلیس با گروگانگیر درگیر شده و گرو گانگیر بعد از کشتن 10 بچه که علی و زهرا هم جز آنها بودن به دست پلیس کشته شده.منوچهر دچار شوک شده بود نه می توانست حرف بزند و نه می توانست گریه کند. در میان آن ازدحام چشم منوچهر نه به چهره فرزندانش بلکه به چهره نادر همان گروگانگیر، که سه سال پیش جانش را از مرگ حتمی نجات داده بود خیره بود. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
دوستان خیلیا گفتن که این داستان مال روزنامهاست مال سریالهای ترکی و کره ایه ولی به خدا بعد از نوشتن این داستان دو نفر گفتن سرنوشت من شبیه همبین داستان بوده این داستان شاید مال طبقه فقیر و متوسط جامعه نباشه ولی در طبقه بالا،شهرهای بزرگ این اتفاقات به وفور اتفاق می افتند داستان سرگرمتون میکنه علاوه بر پیامش به خوندنش می ارزه. عشق مال کتابهاست با اینکه تصمیمش راگرفته بود . ولی باز دو دل بود اگه نمی رفت تا قیامت باید تباهی زندگی یک جوان و حتی زندگی خودش را به دوش می کشید و اگر می رفت اسم هرزه تا ابد به پیشانیش مهر می خورد . چیزی تا لحظه موعد نمونده بود.یک ساعت قبل از امدن شاهین باید از خانه خارج وبه طرف مرز ترکیه (بازرگان)حرکت می کردند. چرا ماجرا به اینجا کشید نمی دانست.این کار را داشت چه کسی انجام میداد؟ فرشته ای که با داشتن تما شرایط هیچ وقت عاشق نشده بود و در تمام عمرش یک دوست پسر هم نداشت و همیشه از عشق های خیابانی بدش میامد و می گفت عشق مال کتابهاست؟ سر همین مسئله عشق بارها با شوهرش شاهین هم بحث کرده بود .شاهین به عشق اعتقاد داشت و عاشقانه فرشته را دوست داشت ولی فرشته به شاهین گفته بود که بهت علاقه زیادی دارم ولی نه مثل افسانه لیلی مجنون . اولین بار همه چیز براش حکم یه مزاحمت تلفنی را داشت همین." مزاحمت تلفنی" علو سلام فرشته خانوم؟ -بله بفرمائید.- دوستت دارم. و فرشته بی هیچ حرفی گوشی رو گذاشت مسئله براش آنقدر بی اهمیت بود که زود از یادش رفت با خودش گفت حتما از اون علاف های هست که می خواد تیشه به ریشه زندگی دیگران بزند. فرشته زیبا و خوش اندام بود و توجه هر پسری رو به خودش جلب می کرد ولی فرشته هیچ اهمیتی به نگاها بعضی ها که با چشم می خواستند او را بخورند نمی داد ولی این مسئله شاهین را خیلی اذیت می کرد. او از نگاهای بیگانه که بر اندام همسرش می نشست زجر می کشید. شب شاهین به خانه آمد و هر دو در محیطی صمیمی شامشان را خوردند و بعد شاهین در فضای نیمه تاریک حال به تماشای زیبایی زنش نشست.و از اینکه فرشته همسرش بود هزار بار خدا رو شکر کرد. وقتی شاهین به خواستگاری فرشته آمد فرشته شاهین را با عقلش انتخاب کرد نه با قلبش. اون موقع فرشته دختر دم بخت بود و شاهین اکثر معیارهای فرشته را داشت.مهربانی، علاقه، شغل خوب، خانه، ماشین شاهین با اینکه تاجر بود ولی روح بزرگی داشت و حرفهای متفاوتی میزد و در آخر فرشته گفت: این خودشه با این مرد میشه زندگی کرد .بعد عروسی هم شاهین همانی ماند که نشان میداد. ولی کمی تعصبی بود و دلش نمی خواست همسرش با مردهای غریبه زیاد بر خورد داشته باشد. می خواست در مهمانیها لباس پوشیده بپوشد و بیشتر کنار خودش باشد.فرشته هم تا حالا کاری نکرده بود که باعث ناراحتی شاهین شود. دومین باری که اون شخص زنگ زد فرشته با ملایمت جوابش را داد. سلام فرشته خانوم تو رو خدا به حرفام گوش کنید من عاشقتم دوستت دارم فرشته حرفش را قطع کرد و گفت: آقای محترم من همسر دارم تو رو خدا مزاحم نشید - من مزاحم نیستم عاشقم و فرشته باز تلفن را قطع کرد. سومین بار فرشته با تندی جوابش را داد – مرد تیکه عوضی چی می خوای از جونم - فرشته خانوم چرا ناراحت میشید حرف من اینه که اون مرد لیاقت شما رو نداره - به تو ربطی نداره میدم همون مرد پدرتو در اره - فرشته خانوم اگه من به شما نرسم خودمو می کشم - خوب برو بکش به من چه بهتر راحت میشم - خودتون گفتیدا - اره خودم گفتم برو بکش - باشه همین امشب میکشم - برو بابا حال داری. این را گفت و گوشی را محکم کوبید و سرش را محکم میان دستانش گرفت و با خودش گفت امشب به شاهین ماجرا رو می گم. شب شاهن آمد و با استقبال گرم همسرش روبه رو شد. شاهین بازوان نحیف فرشته رو میان دستانش گرفت و گفت دلم برات یه ذره شده بود عروسک.فرشته لبخندی زد و گفت بشین سر میز شام و بیارم .- اره بیار که دارم از گشنگی می میرم بعد شام فرشته می خواست درباره مزاحم تلفنی حرف بزنه که یهو سر و صدایی از کوچه بلند شد شاهین با عجله به کوچه رفت و فرشته هم یه شال انداخت روی سرش و به دم در رفت مردم جلوی خونه آقای صادقی جمع شده بودند. مدتی بعد شاهین برگشت و فرشته از او ماجرا رو پرسید شاهین گفت:ساسان پسر اقای صادقی خود کشی کرده فرشته وقتی اینو شنید دنیا رو سرش خراب شد یعنی خودش بود ساسان؟ فرشته اون شب چیزی درباره مزاحم به شاهین نگفت. آقای صادقی همسایه روبه روییشان بود ساسان پسرش جوان زیبا و با ادب آقای صادقی زبان زد خاص عام بود خیلی از دخترای کوچه آرزو داشتند که همسر ساسان شوند حتی خواهر کوچک خود فرشته، رویا یکی از اون دخترها بود. بعد از اون اتفاق ساسان تمام فکر ذکر فرشته شده بود مدتها فرشته در فکر ساسان بود که باز آن شخص زنگ زد. سلام فرشته خانوم دید که سر حرفم موندم. آقا ساسان از شما انتظار نداشتم نه مزاحمت نه خودکشی - چند بار بگم من مزاحم نیستم عاشقم – اقا ساسان من شوهر دارم –خوب فرار می کنیم از همه. میریم اونور آب ترکیه – آقا ساسان دیگه زنگ نزنید خواهش می کنم فرشته می خواست گوشی رو بذاره که ساسان گفت: امشب دیگه حتما خودمو می کشم تا بهت ثابت بشه فرشته گوشی رو گذاشت و ادامه حرفهای ساسان رو نشنید.فرشته باورش نمی شد که زیباترین پسر محله عاشقش شده،عاشق فرشته ای که شوهر داشت. یه نفر بود که حاضر بود به خاطر فرشته از زندگیش هم بگذره اینها حس عجیبی به فرشته میداد حسی که تا به حال تجربه اش نکرده بود حس عاشقی. شب وقتی شاهین به خانه آمد فرشته مثل شبهای دیگه ازش پذیرائی نکرد فرشته تو فکر خیال بود مدتی گذشت و فرشته از شاهین پرسید معلوم نشد پسر آقای صادقی چرا خود کشی کرده . باشنیدن این حرف شاهین لیوان چای را که در دستش بود زمین گذاشت و گفت:خوب شد پرسیدی ساسان باز دست به خود کشی زده از طبقه دوم بیمارستان خودش و پرت کرده ولی باز زنده مونده. قلب فرشته داشت از جاش کنده میشد –چرا – می گن عاشق شده و فرشته دیگر چیزی نپرسید چون همه چیز را بهتر از همسرش می دانست. فردای اون روز فرشته خودش به بیمارستان زنگ زد. – مگه دیونه شدی پسر – کاش دیوونه بودم عاشق شدم – ساسان اسم این کار رو تو مملکت ما، بردن جرمه – ما که نمی خوائیم تو اینجا زندگی کنیم ما میریم، میریم به اون طرف دنیا جائی که دست هیچ کس بهمون نرسه. آن روز فرشته و ساسان دو ساعت باهم حرف زدند و فرشته به ساسان قول داد که یک ماه بعد جوابش را خواهد داد.ولی احتیاجی به یک ماه نبود همون لحظه ای که فرشته گوشی را قطع کرد معلوم بود که فرشته عاشق شده. فرشته سر دو راهی جانکاهی قرار داشت. ماندن وزندگی کردن با شاهین یا رفتن با کسی که عاشقش بود. یک ماه بعد ساسان زنگ زد تا جواب فرشته رو بشنود فرشته که تمام آن یک ماه را به پیشنهاد ساسان فکر کرده بود با لرزش صدا ولی با اطمینان و در کمال ناباوری به ساسان جواب مثبت داد وقتی ساسان جواب مثبت فرشته رو شنید فریادی از سر خوشحالی زد که کم مونده بود پرده گوش فرشته پاره بشود. بعد از آن روزساسان و فرشته چند بار دیگر تلفنی باهم حرف زدند. حتی دو با رهم برای گردش و غذا خوردن باهم بیرون رفتند دیگر فرشته ترسی نداشت او عاشق بود و به خاطر عشقش حاضر بود هر کاری بکند.دلی که فرشته تا ان موقع بهش اهمیت نداده بود حالا تمام زندگی فرشته بود چون عشقش ساسان در آنجا بود. سه ساعت مانده بود که شاهین به خانه بیاد که ساسان از دفتر شاهین خارج شد در حالی که یک چک دویست میلیونی در دستش بود ساسان با خنده به چک نگاهی انداخت و به طرف بانک رفت تا دست مزد این چند مدتی را که برای شاهین کار کرده بود را نقد کند.ساسان سوار ماشینی که شاهین براش خریده بود شد و خندان به راه افتاد. بعد از مدتی شاهین از دفتر بیرون آمد و به طرف خانه حرکت کرد. امروز دوساعت زودتر داشت به خانه می رفت می دانست در خانه فرشته منتظرش نیست ولی می خواست فرشته را سوپرایز کند. شاهین از ماشین پیاده شد و در باز کرد و یک راست به طرف اتاقشان رفت می خواست ببیند کسی که می گفت عشق در کتابهاست با دیدنش چه عکس العملی نشان خواهد داد.شاهین با نیشخندی که بر لب داشت در را باز کرد و هاج و واج به اتاق خالی نگاه کرد اتاقی که معلوم بود با عجله کسی آنجا را ترک کرده.روی آئینه بزرگ آرایش با رژ لب نوشته شده بود "شاهین معذرت می خوام برای همه چیز ولی مجبور بودم." ساسان به شاهین نارو زده بود. یک ماه بعد فرشته و ساسان در دوبی زندگی تازه ای را برای خودشن آغاز کرده بودند. در حالی که شاهین در خیابانهای استانبول دنبال همسر و رفیق خیانتکارش بود. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
مجموعه داستانهای متفاوت
مجموعه ای از داستانهای متفاوت و جالب از یاد نخواهی رفت به چشمام نگاه کرد و گفت: ازم سیر شدی میدونم دیگه دوستم نداری شانه هاشو گرفتم و گفتم: دیوونه شدی تو نفس منی.نفس گفت:نه دیونه نیستم دیگه دارم به حرفای مادرم ایمان میارم که ما وصله هم نیستیم و شاه و گدا به هم نمی خورن - دِ هستی این حرفا چیه میزنی یعنی تو تو این 7 سال منو نشناختی، به عشقم ایمان نیاوردی،بهم اعتماد نداری - دارم بیشتر از چشمام ولی میترسم. این اواخر..... - این اواخر چی.از چی می ترسی؟ - ببین ما 4 سال پنهونی عاشق هم بودیم و رابطه داشتیم تو سه سالی که خونواده هامون فهمیدن تو هی بهونه آوردی یه سال به خاطر اینکه پدر و مادر و بعضی اقوامتون رفته بودن خارج یه بار دوره آموزش پزشکیت تو کانادا حالا می گی یه سال صبر کن سال خالم تموم شه - پَ می خوای تو عزای خالم دیش نانای عروسی را بندازیم مردم چی می گن -همه اینا بهونه هست دنی من تو واسه هم ساخته نشدیم زندگی گنج قارون نیست.اینو گفت و گریون سوار تاکسی شد و رفت. حالم اصلا خوب نبود.نفس حق داشت با اون خونواده سنتی که اون داشت لای منگنه بود.سوار ماشین شدم رفتم دفتر حقوقی دامادمون امیر.به گرمی ازم استقبال کرد و گفت: دانیال راه گم کردی.بعد با نگرانی ازم پرسید چیزی شده پکری؟. منم ماجرا رو بهش گفتم.امیر کمی فکر کرد و گفت: یه خواستگاری و خطبه محرمیت که اشکالی نداره آروم گفتم: منم همینو میگم ولی خونواده ام... اگه مادرم راضی بشه کار تمومه همینطور داشتیم حرف میزدیم که یکی که معلوم بود ناقص العقله و زبونش می گیره گفت: اَاَاَمیر سِ سه روز دیگ ..ه عَ عَ عروسیمه حتمم ا بیا ای این رَرفیق خو ووشتیپِ پِ تو هم بی بی بیار. امیر گفت:چشم بنیامین حتما.بعدِ رفتنش گفتم: اون مرد کی بود بعد با خنده ادامه دادم با این سن وعقل و زبون کی به این زن داده؟امیر آهی کشید و گفت هم همسایه مونه،هم دوست دوران دانشگاهمه،هم برادرِ شوهرِ دخترخالمه اره کسی بهش زن نمیده راس می گی. ولی سنش و اشتباه حدس زدی بیچاره فقط 26 سالشه.با تعجب پرسیدم چی می گی واسه خودت این کمه کمش 40 45 سالشه دوما با این شیرین عقلیش چطور تونسته بره دانشگاه.امیر لبخندتلخی زد و گفت:قدرت عشق رو تو وجود این پسر میبینم هر روز که میاد دفترم به قدرت عشق بیشتر ایمان میارم.گفتم قدرت عشق چه صیغه ایه.امیر گفت:بی خیال داستانش درازه. نمی خواست بگه ولی با اصرار من شروع کرد به تعریف ماجرای اون مرد. از بچگی با هم دوست بودیم تو محله فقیرنشین ما پر بود از بچه های شرور به همین خاطر مادرم همیشه بهم میگفت فقط با بنیامین بازی می کنی وگرنه خودت میدونی. در اون منطقه اگه دوتا بچه مودب و سربه راه بود یکیش بنیامین بود.تو یه چشم به هم زدنی کودکی رفت و نوجوانی آمدولی بنیامین همچنان همون بچه با ادب سر به راه و درس خون بود. و خوشتیپی و خشگلی هم بهش اضافه شده بود.تو محلمون یه دختر بود به اسم صدف همه پسرای محل خاطرخواش بودن ولی همونطور که همه انتظار داشتن صدف مال بنیامین شد و اون دو با هم دوست شدن خیلیا به این عشق حسودی می کردن حتی من.عشق اونا با گذشت زمان هر روز بیشتر و بزگتر میشد و این دو دیوانه تر میشدند.دیگه تو محلمون واسه عشق مثل لیلی و مجنون نمی آوردن.عاشقای افسانه ای محل ما بنیامین و صدف بودند. اون دو دار وندار یکدیگر بودند.بنیامینی که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید تو جوونی شده یود بروسلی هر کی نگاه چپ به صدف می انداخت بنیامین باهاش گلاویز میشد تا به همه بگه صدف مال منه ولی از شانس بد بنیامین یه فرد لات که دو بار به جرم شرارت دستگیر شده بود حالا خاطرخواه صدف شده بود ولی بنیامین با اون هم در گیر شد و دو بار چاقو خورد و یه بار تا پای مرگ رفت. هیچ مانع ای سر راه خوشبختی بنیامین و صدف نبودو قرار بود به زودی با هم ازدواج کنند که روزگار چهره زشتش را به این دو نشان داد. یه روز به خاطر حرفهای یه زن سخن چین محلمون که به دروغ به مادر صدف گفته بود:مادر بنیامین گفته: من دختر اون زن شکم گنده رو واسه پسر وکیلم نمی گیرم بین مادر صدف و مادر بنیامین درگیری لفظی بوجود آمد واین درگیری کوچک لفظی زنانه باعث درگیر شدن پدر صدف و پدر بنیامین شد و پدر معتاد صدف با چاقو زد به پشت پدر بنیامین .کار به دادگاه کشید و پدر بنیامین تمام دیه رو از خونواده فقیر صدف گرفت و آنها را از دارایی ساقط کرد.از اون روز به بعد اون دو خانواده شدند دشمن خونین و پدر صدف بهش گفت: می کشمت اگه حرف اون پسریه بی همه چیز وبیاری.دحتر خالم یه بار بهم گفت:صدف به بنیامین پیشنهاد فرار داد که بنیامین با شناختی که از پدر صدف داشت قبول نکرد.این دو نفر عذاب اوارترین روزهای زندگیشونو سپری می کردند و در این میان کوچکترین دریچه امیدی برای وصال این دو نبود. ولی یه حادثه همه چیز را عوض کرد.دریک بعد از ظهر تابستانی صدف و بنیامین با دارو دست به خودکشی زدند.زود هر دو رو بردند بیمارستان و معده هایشان را شستشو دادند حال بنیامین خوب شد ولی حال صدف وخیم بود به هوش می امد می لرزید و باز از هوش میرفت.دکترا گفته بودن زنده ماندنش با خداست. فریادهای بنیامین شیشه های بیمارستان را می لرزاند به خاطر سر و صدا بنیامین را بردند بیرون بیمارستان ولی بنیامین بیرون در گریه کرد و دعا کرد. صدف بعد از شش روز حالش خوب شد.تو این مدت بنیامین 10 15 کیلو وزن کم کرده بود.بعد مرخصی صدف از بیمارستان با وساطت ریش سفیدهای محل این دو خانواده با هم آشتی کردند و به ازدواج فرزاندانشان با هم رضایت دادند.بنیامین سر از پا نمیشناخت هی واسه بچه های محل شیرینی می خرید می گفت می خندید.خوش بود و خرم تا اینکه اون اتفاق رخ داد.سه روز مانده به عروسی، صدف غیبش زد همه جا را گشتند. بیمارستان، کلانتری،پزشک قانونی. ولی ازش خبری نبود که نبود. تا اینکه در آن روز نحس از کلانتری تماس گرفتند و گفتند یک دختر با مشخصات دختر شما پیدا شده پدر و مادرش با امید به اینکه کسی دیگری هست به پزشکی قانونی رفتند. ولی جسد نیمه سوخته جسد صدف بود. دخترخالم گفت:وقتی خبر مرگ صدف رو به بنیامین دادند هیچی نگفت سکوت کرد به مدت 6 ماه.تو این مدت لب به غذایی نزد غذایش فقط سرم بود.بعد 8 ماه قاتل صدف پیدا شد همان پسر شرور که دو بار بنیامین رو با چاقو زده بود اون پسر بعد از تجاوز و کشتن صدف جسدش رو سوزانده بود. یه روز که رفتم عیادت بنیامین بدنم لرزید یه مرد 40 ساله با موهای اکثرا سفید که پوست و استخون شده بود رو پیش روم دیدم. بنیامین بی هیچ حرفی هر روز می اومد تو کوچه و زل میزد به در خونه صدف.یک شب که می خواست اینکار رو بکنه از پله های حیاط افتاده و به مدت سه ماه تو کما بود بعد از سه ماه به هوش آمد ولی بنیامین عقلش رو از دست داده بود و لکنت زبان گرفته بود دکترا هیچ توضیح براش نداشتند.فوق لیسانس حقوق حالا تبدیل شده بود به مردی دیوانه که بچه ها دنبالش راه می افتادن وبهش سنگ می زدنند و مسخرش میکردند.حالا بنیامین هر روز میاد به کوچه و خیابون و هر کی رو که میبینه میگه سه روز دیگه عروسیمه هر روز و هر روز کارش شده گفتن این به مردم سه روز دیگه عروسیمه شما هم بیایید. بعد تمام شدن داستان زندگی بنیامین من با چشمای پر از اشک و یه بغض تو گلو بدون خداحافظی از دفتر امیر اومدم بیرون امیرم فهمید وضعمو چیزی نگفت.تو ماشین اشکام سرازیر شد گریه کردم و بی هدف روندم گریه کردمو روندم درکش می کردم چون عاشق بودم مثل خودش.یه اس برام اومد نفس بود نوشته بود معذرت می خوام. جوابش ندادم تصمیمی گرفته بودم می خواستم شب جوابشو بدم رفتم خونه بی هیچ مقدمه ای گفتم من بعد چهلم خاله میرم خواستگاری نفس.فقط واسه اینکه بقیه بدونن مال منه.همین. عروسیم بعد سال خاله می گیریم. مادرم فریاد زد تو غلط می کنی با هفت جد و آبادت.مادرم ومن ساعتها بحث کردیم پدرمم طرف منو گرفت. در اخر متقاعدش کردیم ولی گفت: باید رضایت آقا جون وخانوم جونو خودتون بگیرد. رفتم خونه پدربزرگ و مادربزرگ ماجرای منو نفس و توضییح دادم خیلی مهربونتر از او چیزی بودند که می شناختمشون.قبول کردند و گفتند: رضایت خونواده خالتم با ما. گوشی رو برداشتم یه اس دادم به نفس.نوشتم: بیا کافی شاپ همیشگی سر موقع اومد قهوه سفارش دادیم در سکوت قهوه هامونو خوردیم نفس گفت:نمی خوای بگی چیکارم داری.لبخندی زدم وگفتم:ده روز بعد چهلم خالمه فردای اون روز میام تا غلام بابات بشم.نفس فریاد زد شوخی می کنی.لبخند زدم. اگه کسی نبود نفس بغلم می کرد. محکم طوری که همه بشنود به دیگر مشتریان گفت:عشقم بهم پیشنهاد ازدواج داد هر چی می خوائین سفارش بدین شوهرم می پردازه بعد فریاد زد ممنونم خدا ممنونم خدا ممنونم خدا دوست دارم دنی.وقتی خوشحالی نفس و به خاطر رسیدنمون بهم دیدم بی اختیار برای عشق ناکام بنیامین و صدف اشک ریختم. شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد...... |
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |