جوک وداستان
دنیای جوک
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:47 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
ویکتوریا قبول کرد …
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.
بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که
آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

 

 
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: “شب بخیر عزیزم”
هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
“خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی”
چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
ویکتوریا گفت : “پدر، بیا اینجا” ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.
این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته …
زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.



چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:45 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

بچه تهرون با دوست دخترش مشغول کار خیر بوده 

 

 دختره خیلی حال میکنه 

 

میگه: عزیزم...  بعد ازدواج هم اینجوری بهم حال میدی؟  

 

پسره میگه: آره عزیزم... البته اگه شوهرت بیخودی گیر نده!

 

می دونید قزوینی ها به برادرزن چی میگن؟

..........

..........

.........

.........

اشانتیون عروس

 

دعای دختران دم بخت : شاید این جمعه بیاید شاید

 

 

 آیا فکر می کنید بی عرضه هستید؟

آیا فکر می کنید به درد هیچ کاری نمی خورید؟؟

 آیا فکر می کنید بی مصرف هستید؟؟به خدا درست فکر می کنید

 

 به ترکه میگن پسرت رکورد شکونده میگه گه خورده من که پولش رو نمیدم

 

 قزوینیه بعد از نمازجماعت به بقیه میگه: بغل دستی: قبول باشه،

 جلویی: حال دادی،

 پشت سری: حالتو میگیرم



چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:44 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم
درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید !

 

نظر ندی و بری شیرمو حلالت نمیكنم



چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:41 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

یه روز یه قزوینیه تصمیم میگیره بره كوه نوردی همین طوریكه داشته از كوه میرفته بالا متوجه جمعیت زیادی جلوتر از خودش میشه با خودش میگه من و این همه خوشبختی محاله

 

 

 

 

توی پارك های قزوین نوشته شده: بچه ها گل بچینید

 

 

 

 

یه روز یه درویش میره قزوین.وقتی میخواد وارد شهر بشه میگه  (یاهو) ولی وقتی میخواد بیا بیرون میگه (یوهو).

 

 

 

 

 

از قزوینیه میپرسن بزرگترین سد دنیا چیه میگه شلوار لی

 

 

 

 

امام جمعه قزوین: من ورزش نمی‌كنم ولی ورزشكاران را چرا

 

 

قزوینیه میره خواستگاری بهش  جواب رد میدن ، فردا رو ک و ن ه دختره اسید می پاشه

 

 

 

به قزوینیه  میگن از مقدمات ازدواج کدومو فراهم کردی؟؟ میگه : توفشو!!!

 

 

 

 

یه روز یه قزوینی زنگ خونشو پایین در نصب می كنه یه تابلو می زنه:لعنت به هر كس كه با پا زنگ بزنه

 

 

 

می دونین توی قزوین بازی بیلیارد 1000 تومان وتماشای بازی 3500 تومانه ؟

 

 

 

از قزوینیه میپرسن چرا همیشه دنبال توپ میدوی میگه آخه همیشه دنبال توپ یه بچه میاد!

 

 

 

قزوینی کنار زمین فوتبال دراز کشیده بوده....بهش میگن جناب شما بازیکنی؟میگه:نه من برانکاردم

 

 

 

تو قزوین زلزله میاد بچه از طبقه بالا ساختمون رو قزوینیه میفته. قزوینیه خداروشكر میكنه میگه زلزله نیومده كمكهای مردمی رسید

 

 

 

 

می دونین قزوینی ها كدوم قسمت تهران رو واسه زندگی كردن دوست دارن؟چهارراه جهان كودك

 

 

 

میدونی تو قزوین پشت بچه ها چی نوشتن ؟با نگاهی به آینده درست مصرف كنید

 

 

 

از یك قزوینی می پرسند چرا هنوز ازدواج نكردی؟میگه چون هنوز برادر زن مورد علاقمو پیدا نكردم

 

 

 

یه روز به یه قزوینی میگن از كدوم خواننده خوشت میاد؟میگه هایده . میگن از كدوم آهنگش خوشت میاد ؟ میگه: همونی كه میگه (كبوتر بچه كرده .... كاش بودیو میدیدی...)

 

 

 

یه نفر یه قزوینیه رو میبینه میره جلو و كلی باهاش احوال پرسی میكنه اما قزوینیه زیاد تحویلش نمیگیره. بعد كه میره، قزوینیه برمیگیرده از پشت بهش نگاه میكنه میگه : رضا تویی؟ ببخشید كه نشناختمت .






چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:35 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       




چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:47 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       


چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:45 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

طنز زنان 

 

این یک طنز خیلی ناراحت کننده و واقعی هست.

-اگر یک زن سیگار بکشد:

در امریکا به او می گویند :زنیکه سیگاری
در ایران به او می گویند : زنیکه معتاد فاحشه خیابانی لجن!
و در عربستان او را سنگسار می کنند!

۲-اگر یک زن برای برابری حقوق زن و مرد تلاش کند:

در امریکا به او می گویند : فمنیست
در ایران به او می گویند :تهمینه میلانی
و در عربستان او را سنگسار می کنند!

۳-اگر یک زن مورد تجاوز قرار بگیرد :

در امریکا او را به آسایشگاه روانی می برند تا او را به زندگی اجتماعی باز گردانند.
در ایران او را به آسایشگاه روانی می برند و او در آنجا خودکشی می کند!
و در عربستان او را سنگسار می کنند!

۴-اگر جسد زنی در یکی از میدان های شهر و درون یک کیسه پلاستیکی پیدا شود:

در امریکا : احتمالاً او یک زن خیابانی و بی خانمان بوده.
در ایران:احتمالاً شوهر غیرتی اش او را کشته
در عربستان: صد در صد بر اثر جراحات وارده ناشی از سنگسار به قتل رسیده است!

۵-زنان:

در امریکا اجازه دارند در پزشکی ، حقوق ، مهندسی و … تحصیل نمایند.
در ایران اجازه دارند در پزشکی ، حقوق ، مهندسی و …. به شرط تفکیک جنسیتی تحصیل نمایند
در عربستان اجازه دارند از بین بی سوادی و سنگسار یکی را برگزینند!

۶- مادر:

در امریکا: مادر و پدر مسئول نگه داری و تربیت و بزرگ کردن فرزندان هستند.
در ایران: مادر مسئول نگه داری و تربیت و بزرگ کردن فرزندان است.
در عربستان:فرقی نمی کند که مادر مسئول چیست چون در هر صورت سنگسار می گردد.

۷- اگر زنی بخواهد از شوهرش جدا شود:

در امریکا:درخواست طلاق می دهد و نیمی از سرمایه شوهرش به او میرسد( زمان بین درخواست طلاق و اتمام مراحل قانونی:دو هفته)
در ایران:در خواست طلاق می دهد و در صورتی که هیچ ادعایی نسبت به نفقه و مهریه نداشته باشد میتواند از همسرش جدا گردد(زمان بین درخواست طلاق و اتمام مراحل قانونی: ۱۴ الی ۱۵ سال!)
در عربستان:درخواست طلاق میدهد و شوهرش اجازه دارد او را سنگسار کند

۸-یک دختر ۱۸ ساله:

در امریکا نیازی به اجازه کسی برای انجام کارهایش ندارد.
در ایران تنها برای دست شویی رفتن و تنفس نیازی به اجازه کسی ندارد!
در عربستان اصولاً هیچ اجازه ای ندارد!!!

۹-تبریک میگم شما پدر شدید.بچتون یه دختره

در امریکا:Oh God Thanks
در ایران: خاک بر سرت حلیمه! بازم دختر زاییدی؟!؟!
در عربستان: نعم؟البنت؟ لا لا لا! أنا بد بخت! سنک سار یا زنده فی القبر هذه الدختر!

۱۰-زنی به شوهرش خیانت کرد….

در امریکا: طلاق ….
در ایران: فحش، کتک ، اسید ، چاقو ، قتل ناموسی…..
در عربستان: به دلیل دلخراش بودن صحنه ها از بیان آن عاجزیم.



چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:36 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

نز

 

 یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگا هی به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و

ساحل طلایى انداخت و گفت :
 

- خدایا ! میشود تنهاآرزوى مرا بر آورده کنى ؟
 

ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش

رسید که میگفت :
 

- چهآرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
 

مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان ولرزان گفت :
 

- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاواییبسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده

رانندگى کنم !
 

از جانب خداى متعال نداآمد که :
 

- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مىتوانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ

میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را

آسفالت کنند ؟ هیچمیدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجامبدهم،

اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
 

مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاهگفت :
 

- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى کهزنان چرا می گریند؟ میشود به من

بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به منیاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
 

صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟
 



چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

وقتی پسرا دور هم خلوت میکنند!!!!

۱- ای رامین بدبخت دلت بسوزه همون دختری که به تو نخ نمیداد من رفتم شمارشو گرفتم

۲- من بدجوری عاشقش شدم . اگه این خوشکله با من دوست بشه من همه ی دوست دخترهام رو کنار میگذارم

۳- بچه ها این دختره رو دیدین که مانتو صورتی میپوشه و یه عینک آفتابی هم میزنه . وقتی هم که توی دانشگاه راه میره هیچکی رو تحویل نمیگیره . باید حالشو بگیریم

۴- ما اینیم دیگه بالاخره شماره رو دادیم به دختره

۵- بچه ها من میخونم شماها دست بزنید ... امشب خونمون بعله برونه ..امشب خونمون عشق و جنونه ...

۶- بر و بچ جاتون خالی امروز رفتیم کافی نت یه رومی رو به گند کشیدیم

  

وقتی دخترا دور هم خلوت میکنند!!!!

۱- وای این انگشتر رو کی خریده ؟ چقدر قشنگه !!!!!

۲- وای الهام جون نبودی امروز من با اون پسره قرار داشتم . اینقدر با هم حرف زدیم . حتی اسم بچه هامون هم انتخاب کردیم

۳- من خیلی دلم میخواد آی دی این پسره رو بدست بیارم تا باهاش چت کنم .

۴- امروز یه پسره خوشتیپ و با کلاس توی دانشگاهمون اومده بود . هر چی عشوه و ناز کردم براش تحویلم نگرفت . مگه من خوشکل نیستم

۵- سارا دیدی چه پسره مودبی توی فروشگاه بود . حتی توی صورتمون هم نگاه نکرد . خیلی پسره سر به زیری بود من که دلم پیشش گیر کرده

۶- مینا دختر با خودت چیکار کردی . چرا این همه چاق شدی . حالا باید بری بدن سازی اندامت رو بسوزونی تا این لباسهای تنگی که گرفتی اندازه ی تنت بشه

۷- راستی شیلا امشب میایی خونه ی ما . امشب جشن تولد منه . حتما بیا . چون میخواهیم کلی برقصیم

.

.

.



چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

سوال :
ده تا پرنده نشسته بودند روي سيم برق . يه شکارچي مياد يه تير ميزنه به يکيشون. چند تا پرنده روي سيم باقي ميمونند ؟




جواب :

بستگي به مليت پرنده ها داره :

آمريكايي : پرنده دومي شيش لولش درمياره يه فحش ناموسي ميده و شكارچي رو ميكشه و باقي پرنده ها ليوان مشروبشون رو ميخورند و سري تكون ميدند

چيني : سه تا از پرنده ها فرار ميكنن و در يك گوشه خودشون توليد انبوه پرنده راه ميندازن و شيش تاي باقيمانده در يك چشم بهم زدن توسط هنرهاي رزمي شكارچي رو به شيش قسمت مساوي تقسيم ميكنند.

انگليسي : يكي از پرنده ها خودشو ميزنه به زخمي بودن و ميندازه رو زمين و خودشو خيلي مظلوم نشون ميده و بعد بقيه پرنده ها از فرصت استفاده ميكنن ميرن به زن شكارچي ميگن كه شكارچي مذبور داراي سه همسر و تعداد نامتنابهي بچه است، در نهايت پس از چند روز شكارچي توسط زنش و در خواب به قتل ميرسه

عرب : پرنده دوم تا هفتم از ترس شلوارشون زرد ميشه و پس از چند لحظه سكته ميكنن ميميرن، دو تاي باقيمونده سريع ميرن پولاشونو ورميدارن ميرن خودشون يه تير برق ميخرن و تا آخر عمر بدون ترس بالاش زندگي ميكنن

اسپانيايي : پرنده دوم گيتار دستش ميگيره و حواس شكارچي رو پرت ميكنه ، سومي و چارمي ميرن گاو همسايه رو صدا ميكنن و پنجمي يه پارچه قرمز آويزوون ميكنه روي شلوار شكارچي و گاو ميزنه يارو رو لت وپار ميكنه و در نهايت پنج تاي باقيمانده كلاهاشونو ميندازن هوا و ميگن : هووولي

ايراني : ابتدا نيم ساعت ميگذره و هيچكس نه متوجه افتادن رفيقشون ميشه و نه اصلاً صداي گلوله رو ميشنوه چون همشون داشتن راجع به قسمت اخر نرگس بحث ميكردند.... بعد دو تاشون ميرن زير جسد پرنده رو ميگيرن سريعاً مراسم سوم و هفتم باشكوهي براش ميگيرن و براش مقبره بزرگي ميسازن و بعد از يكي دو ماه ميگن كه بياييد فكري كنيم كه ديگه شكارچي ما رو نزنه و بعد از دو سال جلسات پياپي به اين نتيجه ميرسن كه اصلاً شكارچي مقصر نبوده و تقصير انگليسيها بوده كه دوستشون تير خورده چون در همون لحظه در يكصد كيلومتري اونجا يك انگليسي داشته دماغشو پاك ميكرده... بنابراين يك شب شكارچي رو دعوت ميكنن خونشون و براش سوپ پرنده درست ميكنن و از اينكه دوستشون در مسير گلوله او بوده ازش معذرت ميخوان و قول ميدن هر هفته يكي از خودشون رو براي شكار شخصاً خدمت شكارچي برسه... حتماً ميپرسيد كه شكارچي تو اون نيم ساعت اوليه داشته چيكار ميكرده... حدستون كاملاً درسته ... چون حادثه مذكور در ايران رخ ميداد تفنگ بعد از اولين شليك منفجر ميشه و طرف در اين مدت داشته تلاش ميكرده با موبايلش كه آنتن نميداد با اورژانس تماس بگيره بيان سراغش كه بعد از نيم ساعت موفق ميشه تماس بگيره ولي آمبولانس دير مياد و شكارچي ما هسته هاشو از دست ميده...!!!
 



 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوک و آدرس cityjok.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان